دیشب داشتم تاپیک رو میخوندم
گاهی آدم چاره ای نداره
گاهی هم نمیذارن خودت تصمیم بگیری
منم با مادر شوهر و جاری همسایه هستم ۱۷ ساله
دیگه اون آدم صبور گذشته نیستم
دیگه نمیخوام آدم خوبه باشم
قشنگ حس اینو دارم که یکی تار عنکبوت دور تا دور خونم تنیده
به خیال خودشون خیلی خوبن
چقدر حرفا و رفتارشون رو تحمل کردم و به روی خودم نیاوردم
حدود یه هفته اس شدم پر از خشم
هیچ کاری نمیتونم بکنم با بچه هام همش دعوا دارم
اصلا عجیبه
دیشب که تاپیک رو دیدم با خودم گفتم چرا من نمیتونم خودم رو نجات بدم(همیشه دلم براشون میسوزه ،نمیخوان ازشون دور باشیم )
اتفاقی زدم توی برنامه دیوار
یه خونه ی خوب دیدم یه کوچه فاصله داره با خونم
نمیدونم چه کنم
برام دعا کنید بتونم خونم رو بفروشم اونو بخرم
برام آه نکشن
اعصابم رو خرد نکنن