تا صفحه 4 خوندم فقط و از تصورش هم وحشت کردم
شوهر (ساده ی) منم شراکتی با پدرش خونه ساخته، هر کدوم یه واحد دارن، دست مستاجر بود دوتاشم، قرار بود بعد عروسی بریم اونجا که مادرشوهرم گفت اگه رفتین طبقه دوم وسایلتونو بچینین طبقه اول برا ماست منم یه فرش میارم میندازم اونجا میمونم باهاتون😑
منم کلا همه چیو زدم به هم و شرط کردم خونه اجاره کنه تا عروسی کنم باهاش😁
الانم مستاجرم ولی خیلی خیلی خیلی راحتم
به این فکر کنم که هر روز خانواده ی شوهرمو ببینم، هر روز شوهرم براشون کاری کنه هی بگن فلان چیزو اومدنی بخر بیا فلان چیز خراب شده درست کن بیا خواهرتو ببر بازار ببر دکتر ببر گردش ببر کوفت و زهرماری بخوره و یا همش بره خونه اونا و بخواد شام و ناهار هم نخوره تو خونه خودم وحشتم میگیره
هر روز زندگیم خدارو شکر میکنم عقلم کار کرد و با خانواده شوهر نرفتم تو یه ساختمون