منم تا درو بست بغضم شکست انقد گریه کردم سرم درد گرفت، با حال خیلی خراب لباس پوشیدم بچه مو برداشتم رفتم خونه بابام تو خیابون گریه میکردم بدون اینکه برام مهم باشه نگاه بقیه رسیدم دم خونه ده دقیقه فقط فکر کردم زنگو بزنم یا نه بلاخره زنگو زدم رفتم تو اشکامو پاک کردم، مادرم تا منو دید گفت چیشده چرا گریه کردی چرا اینجوری هستی خواهرامم اومدنو منم نشستم همه چیو براشون گفتم مادرم گفت یعنی تمام این مدت زندگیت اینجوری بوده!؟ بعد مادرم شروع کرد ب سرزنش کردنم ک تو شوهرتو خراب کردی سردش کردی فلان کردی بهمان کردی ما کلی بدخواه داریم زنعمو هات ارزوشون بدبختی بچه های منه همش ب ازدواج تو حسادت میکردن ک شوهرت پولداره و وضعش خوبه و خوش قیافس همشون خوشحال میشن عمه هات میان طعنه میزنن و ب شدت عصبی شدو گریه میکرد خواهرمم همینطور و آخرشم گفتن برگرد خونت طلاق در کار نیست حق نداری طلاق بگیری تو هیچ فایده ای برای ما نداری ن درس خوندی نه سر کار رفتی هیچی ب هیچی برو بکپ تو خونه خودت آبروی مارو با طلاقت نبر
منم گفتم اگه خونه جدا بگیرم چی بعد مامانم ب شدت عصبی شد و گفت غلط کردی تا بابات سرتو ببره دایی هات نابودت کنن و ....
با یه دل شکسته باز برگشتم خونه
ده دقیقه پیش شوهرم زنگ زد گفت دخترعمو چی میخوای درست کنی برا ظهر؟