من بیست روز پیش سزارین کردم و خونه مامانم پاکدشت وصبح رفتم بیمارستان ک بستری بشم وبه شوهرم گفتم به مامانم زنگ بزنه وبگه یا زنگ زدن جواب بده که اونا خبر داشته باشن یا اومدن بدونن وبهر حال من تو اتاق واز همه چی بی خبر ونگو مامانم هر چی زنگ زده شوهرم جواب نداده وگوشی دست خواهرشوهرم بوده وعمدا جواب ندادن ومامانم وبابام وآبجیم از استرس زود راه افتادن واومدن ودیدن گوشی رو رو سایلنته ودست خواهرشوهر ودارن باهم حرف میزنن وبعد اینکه من از اتاق وریکاوری اومدم رفتم اتاق وخواهرم خواسته پیشم بمونه شوهرم نذاشته وخواهرشوهرم پیشم موند واصلا خوب نبود ومامانم گفته پس، فردا میام ومادرشوهرم گفته نوه ودخترت ودیدی واسه چی میای وشوهر بیشعورمم تایید کرده وهر چی مامانش میگفته اونم طرفشون بوده
اگه میخوای اعصابت آروم آروم باشه باهاشون قطع رابطه کن
دخترک خنده کنان گفت که چیست...راز این حلقه زر...راز این حلقه که انگشت مرا... اینچنین تنگ گرفته است به بر...راز این حلقه که در چهره او...اینهمه تابش و رخشندگی است...مرد حیران شد و گفت... حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است...همه گفتند:مبارک باشد...دخترک گفت:دریغا که مرا...باز در معنی آن شک باشد... سالها رفت و شبی...زنی افسرده نظر کرد برآن حلقه زر...دید در نقش فروزنده او... روزهایی که به امید وفای شوهر...به هدر رفته هدر....زن..... پریشان شد و نالید که وای...وای این حلقه که در چهره او...باز هم تابش و رخشندگی است... حلقه بردگی و بندگی است...فروغ فرخزاد.....
منم از همه چی بی خبر وفک کردم خواهرم نخواسته بمونه اون پیشم مونده وبهر حال فرداش مرخص شدم واومدیم خونه و مادرشوهرم ناراحت وپدرشوهرم همینطور یعنی همشون ناراحت بودن آخه وقتی سه ماهه باردار بودم دعوای اساسی باهام کردن تا بچم سقط بشه اما موفق نشدن واسه همین همشون ماتم گرفته بودن وقتی مامانم اومدن همشون قیافه گرفته بودن حتی شوهرم وبجای اینکه به مامانم تعارف کنه ک بمونه اینجوری گفت اگه میمونین شام بذاریم
منم از قبل هر چی به شوهرم گفته بودم واسه خونه وسایل بگیریم ک مامانم یا کسی اومد تو خونه چیزی باشه نگرفت تا کسی پیشم نمونه وبچه رو اجبارا خواهرشوهرام نگه داشتن