برگشتم تو خونه
زهرا خانم صدام کرد و گفت الناز جان مشکلی پیش اومده ؟
علی رضا بی حوصلس
خودت رنگ به رو نداری !
گفتم نه مادر جون نگران نباشید
بعدش دستمو گرفت و گفت بیا بریم پیش مهمونا سراغتو می گرفتن
گفتم حق دارن مثلا میزبانم
زهرا خانم دیگه مطمئن شد مشکلی هست
گفت الناز جان من تا الان تعجب می کردم از عدم حضورت
فکر کردم شوق داری پیش همسرت باشی
گفتم اون که بله ولی خب تو هر موقعیتی که نمیشه
گاهی مثل امشب میشه
خلاف ادب به نظر میاد
زهرا خانم گفت قربونت بشم انقدر خانمی
خب دیگه مطمئن شدم تقصیر علی رضاست و شمام سعیت جلب رضایت علی رضا بوده.
سرمو انداختم پایین
گفت دختر قشنگم سربلند باشی
ماشالله به تربیتت
دختر همچون مادر فهمیده و دانایی کمتر از اینم نمیشه
اوائل ازدواج گاهی آقایون روحیات خاصی پیدا می کنن
ان شاءالله به مرور تعادل ایجاد میشه
برگشتم به سمتشو بغلش کردم
چقدر تو بغلش آروم بودم
نور ایمان در بعضی آدما اونارو منبع آرامش برای اطرافیان می کنه
اونم بغلم کرد و گفت عزیزم بوی بهشت میدی
بعدش چشمک زد و گفت از این بغلا نصیب پسرم و جفتمونم خندیدیم
بعد از مراسم علی رضا به خانوادش گفت که دیرتر میره خونه .
اونا که رفتن از آقاجونم خواهش کرد ما دوساعتی بیرون باشیم
خب دیر وقت بود ولی آقاجونم گفت برید در پناه خدا
ساعت ده و نیم شب بود
همراهش رفتم تو ماشین
ی مقدار که از خونه دور شد گفت خب می شنوم عزیزم
گفتم جانم چی بگم
شما بپرس من بگم
گفت الناز رک و پوست کنده بهم بگو قضیه چی بوده ؟
گفتم علی رضا چرا یکم خود داری نمی کنی ؟
دنبال چی می گردی عزیزم
من بعد از چندین خواستگار به شما جواب مثبت دادم و الان مال همیم .همین کافی نیست ؟
گفت :آهان پس ایشون خواستگارت بوده ؟
گفتم حرف ایشونو نزدم من
کلی گفتم
میگم دنبال چیزی هستی که دیگه وجود نداره
گفت آهان قبلا وجود داشته
گفتم علی رضا با کلمات من جمله سازی نکن
من اینو نگفتم
میگم شاید قبل از عقد نگران بودی طبیعی بود
چون ممکن بود حس کنی رقیبی باشه
بر خانما هم گاهی این حسا پیش میاد
ولی الان که من کنارتم نگران چی هستی ؟
گفت نگران این که رقیب از گذشته سهمی داشته
این عین خوره افتاده تو مغزم
گفتم علی رضا این دیگه واقعا خجالت آوره