2777
2789
عنوان

رمان عشق در سکوت

| مشاهده متن کامل بحث + 1828 بازدید | 163 پست

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

بزرگوارید ممنونم 🙏🥰⚘⚘⚘⚘⚘

قربان شما بزرگ واری از خودتونه 💞💕💕

تو فضای مجازی خیلی سو تفاهم ایجاد میشه و هر کسی با لحن خودش نظر میده و دیگری با لحن خودش نظر رو میخونه و سلیقه ها و فرهنگها فرسخ ها متفاوته اگه سوتفاهمی پیش اومده و امد همدیگه رو ببخشیم . 

همینکه گوشی رو قطع کردم دوباره تلفن زنگ خورد .گوشی رو برداشتم و چی زیباتر از شنیدن صدای یار 

گفتم سلام 

گفت سلام عزیزم خوبی 

گفتم بله خوبم 

گفت یک ساعتی میشه گوشی مشغوله 

گفتم ای بابا یک ساعته منتظری شرمنده 

گفت خواهش می کنم 

پرسید شما بودی صحبت می کردی ؟

گفتم آره یکی از دوستام بود

گفت :آهاااا

بعد سکوت کرد 

گفتم چی شد 

گفت هیچی داشتم فکر می کردم حتما خاطرات زیادی باهم داشتید که یک ساعت طول کشیده 

اگر نه با نامزدت رکورد بزنی ده دقیقه صحبت می کنی 

گفتم علی رضا این کنایه بود ؟

گفت نه فقط ی نتیجه گیری منطقی بود .

گفتم علی رضا ناراحت شدی ؟

گفت :بگذریم 

گفتم :نگذریم .چون رو هم جمع میشه و خوب نیست اینطوری 

من گیج شدم 

از مکالمه ی طولانی من با دوستم ناراحت شدی ؟

یا از اینکه مکالمم با شما کوتاه بوده ؟

گفت هیچ کدوم 

نه اون اشکال داره 

نه این 

بالاخره زیاد نیست که باهمیم 


گفتم خب پس حالا میشه بگذریم 

گفت آره من آدم با گذشتی هستم 

گفتم :عجبا 

گفت شوخی کردم 

بعدش گفت :الناز جان مادر هفته ی بعدش پره .بهم گفت باهات صحبت کنم .بگم که 

ما رسم داریم چند روز بعد از عقد عروس رو پاگشا کنیم 

ولی از اونجا که مادربرلی سفر مشهد و مراسما زیادی غیبت داشته دیگه نمی تونه مرخصی بگیره .

اگر اشکال نداره مراسم پاگشای ما جمعه باشه .دقیقا فردای ولیمه 

گفتم عه من نمی دونستم حاج خانم درس می خونن 

گفت هم درس،می خونن هم درس،میدن 

گفتم کدوم دانشگاه 

گفت هم دانشگاه الزهرا حدیث شناسی تدریس می کنن هم حوزه علمیه 

باورم نمیشد 

انقدر این خانم ساده و متواضع بودن که به نظر نمیومد استاد دانشگاه باشن .

گفتم علی رضا چرا اینو قبلا نگفتی؟

وقتی هیچی نمیگی مکالمه کوتاه میشه دیگه ...!!!!

گفت :عه واقعا؟! پس بر این بود مکالمه ی ما کوتاه بود .نمی دونستم شغل مادرشوهر در این حد تاثیرگذاره !


علی رضا تواناییش رو داشت که با همین دنده تا یک ساعت جلو بره 


گفتم عزیزم من تسلیمم 

گفت منظورت اینه که قطع کنم ؟

گفتم نه خدا نکنه بگم قطع کنی 

مگه جرات دارم آقاااا

گفت آها آفرین زن باس همینطور حساب ببره 

پاشو ی چایی بیریز بیار بینیم 

گفتم چی عزیزم ؟

گفت بر خودت میگم ضعیفه 

انقدر خندیده بودم که مادر جون در اتاقو باز کرد و من اولین تذکر دوره ی نامزدی رو دریافت کردم .

علی رضا شوخ طبع و مهربون بود 

از بودن باهاش سیر نمی شدم 

ولی خب من خیر سرم دانشجوام 

همه خیمه زدن روی کتاباشون و درس می خونن 

من دقیقا ایام امتحانات شوهر کردم !

دیگه زندگی از این اکشن تر ؟!!!


علی رضا ی کاری کرد که من اون شب حرفای مریم خواهر امیر کلا یادم رفت و با آرامش خوابیدم .


فرداش رفتم دانشگاه 

تا عصری علی رضا اصلا زنگ نزد 

غروب رسیدم خونه

خودم زنگ زدم بهش .گوشی رو برداشت و گفت :زنگ می زنم عزیزم و قطع کرد .

نگران شدم ولی دیگه زنگ نزدم تا خودش زنگ بزنه .

دوازده شبم گذشته بود که زنگ زد 

خستگی از صداش مشخص بود 

گفتم سلام 

گفت سلام عزیز دلم

گفتم خوبی 

گفت تو ی کم حرف بزنی خوب میشم 

گفتم من فقط بگم امروز ی حس جدید داشتم 

گفت چی 

گفتم نگرانی برای شما 

دلشوره

گفت ای جاااان ....با اینکه شرمندتم ولی خستگیم در رفت

پس از این به بعد باید حواسم جمع باشه که نگرانت نکنم 

گفتم بپرسم چه خبر بود امروز یا نه ؟

چرا انقدر سرت شلوغ بود ؟

گفت بابا حسابدارمون از دیروز نیومده 

همه چی به هم ریخته بود 

جواب تلفنم نمی داد 

اصلا اینجور آدمی نبود 

ولی بدجور دست مارو گذاشته بود تو پوست گردو

گفتم عه حالا درست شد کارت 

گفت تا دوازده شب مشغول بودیم دیگه ولی تا حدی درست شد .

گفتم خداروشکر 

گفتم :علی رضا روز سختی داشتی 

برو استراحت کن 

گفت :الناز چرا منو از سرت باز می کنی ؟

گفتم این چه حرفیه 

به خدا دلم میخواست پیشت بودم 

دلم می خواد بیشتر صحبت کنیم ولی گفتم شاید خسته ای 

گفت شما اصلا مراعات منو نکن 

من برداشت دیگه ای می کنم 

گفتم آخه چرا ؟

هنوزم عشقم بهت ثابت نشده ؟

رک و راست گفت :نه!

و این اول ماجرای ما بود ......

گفتم علی رضا تو دو روز این دومین بار بود 

گفت چی 

گفتم دومین بار پالس منفی میدیا 

شوخی شوخی جدی میشه ها


گفت من دلبستگی خواهرمو از نزدیک دیدم 

قبول کن یخرده فرق داری 

گفتم علی رضا ما سر جمع چند وقته آشنا شدیم 

چند وقته محرم شدیم ؟

دو ماهم نشد 

بهم فرصت بده 

واقعا حس من اونجور که فکر می کنی نیست 

من کنارت حس امنیت و آرامش دارم 

من دوست دارم علی رضا ...


گفت امشب خسته ام 

باید سر فرصت حرف بزنیم 


گفتم: باشه عزیزم حق داری بیش از دوازده ساعت سر کار بودی 

استراحت کن 

گفت باشه عشقم 

شبت بخیر 

گفتم شب شمام بخیر 

سعی کن تا صبح خواب منو ببینی

خندید و گفت سعی نمی خواد 

هر شب میای تو خوابم 

گفتم خب خیالم راحت شد 

گفت :دوست دارم 

گفتم :عزیز دلم منم دوست دارم 

و خدا حافظی کردیم 

اون شب با اینکه خسته بودم خوابم نمی برد 

ذهنم درگیر علی رضا بود 

نمی دونستم باید حرفاشو بذارم به حساب خستگی و شوخی این حرفا 

یا اینکه به عنوان زنگ خطر بپذیرم 

آخه دیده بودم تو اقوام که خانم یا آقا فکر می کردن صد خووشونو گذاشتن ولی طرف مقابل به شدت رنج می برد از مسئله ای 

از ی کمبودی 

با خودم گفتم نکنه من دارم کوتاهی می کنم که علی رضا از دیروز داره گله می کنه !

با همین فکرا خوابم برد .نماز صبحم داشت قضا می شد که با زنگ ساعت آقا جون بیدار شدم .سریع نماز و خوندم و ی صبحانه ای آماده کردم و حاضر شدم .رفتم دانشکده .

 شب بیداری دیشب باعث شد دیر برسم با اینکه سرعتم بالا بود ولی خوشبختانه استاد نیومده بود .

یاسمن گفت گویا امروز کلا استاد نمیان 

بیا بریم ی قهوه بخوریم و آماده شیم برای کلاس بعدی .

قهوه رو گرفتیم و برگشتیم محوطه دانشگاه 

نشستیم روی نیمکت 

یاسمن گفت :الناز تعریف کن ببینیم 

انقدر غرق در علیرضایی که نه زنگی می زنی نه خبری ازت هست !

گفتم یاسمن تو زودتر از من ازدواج کردی 

یخرده راهنماییم کن

خندید و گفت بله عزیزم من تجربیاتم رو در اختیارت میذارم 

گفتم یاسمن جدی سوال دارم

علی رضا با این دوبار تو دو روز متوالی ی آلارمایی میده 

نمی دونم جدی بگیرم یا نه 

براش توضیح دادم 

گفت چرا حضوری تو ی جای خلوت مثل کافی شاپی جایی قرار نمیذارید و شفاف خواسته هاتونو نمی گید ؟

گفتم فکر خوبیه حتما اینکارو می کنم . علی رضا تو دو روز این دومین بار بود گفت چی گفتم دومین بار پالس منفی میدیا شوخی شوخی جدی میشه هاگفت من  دلبستگی خواهرمو از نزدیک دیدم قبول کن یخرده فرق داری گفتم علی رضا ما سر جمع چند وقته آشنا شدیم چند وقته محرم شدیم ؟دو ماهم نشد بهم فرصت بده واقعا حس من اونجور که فکر می کنی نیست من کنارت حس امنیت و آرامش دارم من دوست دارم علی رضا ...گفت امشب خسته ام باید سر فرصت حرف بزنیم گفتم: باشه عزیزم حق داری بیش از دوازده ساعت سر کار بودی استراحت کن گفت باشه عشقم شبت بخیر گفتم شب شمام بخیر سعی کن تا صبح خواب منو ببینیخندید و گفت سعی نمی خواد هر شب میای تو خوابم گفتم خب خیالم راحت شد گفت :دوست دارم گفتم :عزیز دلم منم دوست دارم و خدا حافظی کردیم اون شب با اینکه خسته بودم خوابم نمی برد ذهنم درگیر علی رضا بود نمی دونستم باید حرفاشو بذارم به حساب خستگی و شوخی این حرفا یا اینکه به عنوان زنگ خطر بپذیرم آخه دیده بودم تو اقوام که خانم یا آقا فکر می کردن صد خووشونو گذاشتن ولی طرف مقابل به شدت رنج می برد از مسئله ای از ی کمبودی با خودم گفتم نکنه من دارم کوتاهی می کنم که علی رضا از دیروز داره گله می کنه !با همین فکرا خوابم برد .نماز صبحم داشت قضا می شد که با زنگ ساعت آقا جون بیدار شدم .سریع نماز و خوندم و ی صبحانه ای آماده کردم و حاضر شدم .رفتم دانشکده . شب بیداری دیشب باعث شد دیر برسم با اینکه سرعتم بالا بود ولی خوشبختانه استاد نیومده بود .یاسمن گفت گویا امروز کلا استاد نمیان بیا بریم ی قهوه بخوریم و آماده شیم برای کلاس بعدی .قهوه رو گرفتیم و برگشتیم محوطه دانشگاه نشستیم روی نیمکت یاسمن گفت :الناز تعریف کن ببینیم انقدر غرق در علیرضایی که نه زنگی می زنی نه خبری ازت هست !گفتم یاسمن تو زودتر از من ازدواج کردی یخرده راهنماییم کنخندید و گفت  بله عزیزم من تجربیاتم رو در اختیارت میذارم گفتم یاسمن جدی سوال دارمعلی رضا با این دوبار تو دو روز متوالی ی آلارمایی میده نمی دونم جدی بگیرم یا نه براش توضیح دادم گفت چرا حضوری تو ی جای خلوت مثل کافی شاپی جایی قرار نمیذارید و شفاف خواسته هاتونو نمی گید ؟گفتم فکر خوبیه حتما اینکارو می کنم .

کلاسام اون روز کمتر بود 

زنگ زدم به علی رضا که اگه کار نداره بریم بیرون 

علی رضا گفت :نه خداروشکر حسابدار اومد خودمم خسته بودم 

دوست داشتم بزنم بیرون 

گفتم من که تو راه خونه ام 

اگه جایی رو می شناسی بگو بیام اونجا 

گفت کجا مثلا 

گفتم کافی شاپ چطوره 

گفت عالیه بریم یجای دنج ی دل سیر ببینمت و حرف بزنیم 

اون روز همه چی خیلی خوب بود 

فهمیدم علی رضا تو این دیدارها حالش بهتره


روز ولیمه رسید

مهمونا همه اومدن 

مرضیه خانم نیومد ولی حاج احمد آخرای مراسم اومد یک ربعی نشست و شامم نموند .

علی رضا داشت با تلفن حرف می زد 

متوجه شدم داره با امیر صحبت می کنه 

از شدت استرس بدنم یخ کرده بود 

به امیر اصرار می کرد که عجب رفیقی هستی 

چرا نیومدی ؟

انگار امیر آدرس خواسته بود که علی رضا خندید و گفت چطور نگفتم بهت تا حالا

در بغلی تون بازه زنگم لازم نیست بزنی 

بهونه ام نداری که نمی رسی 

بعد دیدم می گه آره دیگه خونه ی حاج آقا موسوی 

بعد گفت الو الو امیر

و با تعجب تلفنو قطع کرد و گفت معلوم نیست این پسره چش شده !!!

چقدر حالم بد بود 

حوصله ی هیچ کسو نداشتم حتی علی رضا 

دوست داشتم مراسم خیلی زود تموم شه 


علی رضا صدام کرد و گفت چرا رنگت پریده 

خسته شدی 

گفتم نه بابا من که کاری نکردم 

فقط یخرده سرد شده خونه لباس منم اونقدری ضخیم نیست .

گفت خب برو عوض کن 

از فرصت استفاده کردم و به بهونه ی لباس رفتم تو اتاقم 

یکم نشستم رو تخت و سعی کردم خودمو آروم کنم 

آخه من که کاری نکردم 

من هیچ خطایی نکردم 

نگران چی هستم 

تو دلم می گفتم ای کاش همه چی رو به علی رضا می گفتم و راحت می شدم 

ولی خب این احمقانه ترین کار ممکن بود .

تو فکر بودم که صدای در اتاق اومد 

مادرجون بود 

گفت عزیزم علی رضا سراغتو می گیره 

این چه کاریه آخه 

گفتم چشم سردم شد اومدم لباس عوض کنم 

ی ژاکت سفید و نو داشتم که همچنان شکل و شمایل عروس بودنمو حفظ می کرد 

اونو پوشیدمو رفتم پیش علی رضا 

تا نشستم گفت الناز تو امشب اوکی نیستی 

گفتم من خوبم عزیزم 

گفت نیستی و علتش رو فردا در اولین فرصت بهم توضیح بده 

باشه؟

گفتم چرا فردا همین حالا میگم 

سرما و یخرده ام سر درد کلافم کرده 

گفت :عزیزم لطفا ادامه نده و فردا علت این اضطراب و تو فکر بودنت رو بهم بگو 

حال امروزت حال نو عروس نیست 


اصلا دوست نداشتم جلسه ی بازجویی فردا برگزار شه 

تمام تلاشمو می کردم که این سوء تفاهم برطرف شه 

ای کاش از بابت امیر احساس ضعف نداشتم تا با حساسیت های علی رضا با اعتماد به نفس بیشتری مقابله کنم .

ازش خواستم بریم حیاط 

گفتم علی رضا شما از من دروغ شنیدی 

گفت نه عزیزم 

گفتم چرا جوابای من قانعت نمی کنه ؟

گفت تو آینه نگاه کنی جوابات خودتم قانع نمی کنه ...

گفتم دیگه حرفی ندارم بریم تو 

گفت نه خوب شد اومدیم 

چون احتمالا امشب از فکر و خیال خوابم نمی برد 

این همسایتون حاج احمد که اون روزم خونشون بودید 

پسرش حسابدار کارخونست 

امروز تا فهمید من با خونواده ی شما وصلت کردم خیلی تعجب کرد و گوشی رو قطع کرد .

چرا ؟

گفتم برای همچین سوالی همون فردا وقت مناسب تریه و با ناراحتی برگشتم که برم تو خونه 

علی رضا گفت بعد از مراسم میریم بیرون که باهم حرف بزنیم 

گفتم نمیشه که 

گفت میشه الناز 

اون چه که نباید اتفاق بیفته افتاد 

من قراره برای کار نکرده بازخواست بشم .

ای کاش،قبل از ازدواج مشاوره می رفتم 

ای کاش اول تکلیف امیرو روشن می کردم 

ولی آخه اون اصلا خواستگاری نکرده بود که !!!

ما حتی باهم تو این سالا کلمه ای حرف نزدیم !

فقط سلام 

فقط خدا حافظ 

فقط نگاه اونم بیشتر از سمت امیر 

من خجالت می کشیدم و از سر ترس اینکه چشمام منو پیش بقیه رسوا کنه همیشه خود داری کردم 

آیا فقط بابت همین باید اینجوری بشه؟

برگشتم تو خونه 

زهرا خانم صدام کرد و گفت الناز جان مشکلی پیش اومده ؟

علی رضا بی حوصلس 

خودت رنگ به رو نداری !

گفتم نه مادر جون نگران نباشید 

بعدش دستمو گرفت و گفت بیا بریم پیش مهمونا سراغتو می گرفتن 

گفتم حق دارن مثلا میزبانم 

زهرا خانم دیگه مطمئن شد مشکلی هست

گفت الناز جان من تا الان تعجب می کردم از عدم حضورت 

فکر کردم شوق داری پیش همسرت باشی 

گفتم اون که بله ولی خب تو هر موقعیتی که نمیشه 

گاهی مثل امشب میشه 

خلاف ادب به نظر میاد 

زهرا خانم گفت قربونت بشم انقدر خانمی 

خب دیگه مطمئن شدم تقصیر علی رضاست و شمام سعیت جلب رضایت علی رضا بوده.


سرمو انداختم پایین 

گفت دختر قشنگم سربلند باشی 

ماشالله به تربیتت 

دختر همچون مادر فهمیده و دانایی کمتر از اینم نمیشه

اوائل ازدواج گاهی آقایون روحیات خاصی پیدا می کنن 

ان شاءالله به مرور تعادل ایجاد میشه


برگشتم به سمتشو بغلش کردم 

چقدر تو بغلش آروم بودم 

نور ایمان در بعضی آدما اونارو منبع آرامش برای اطرافیان می کنه 

اونم بغلم کرد و گفت عزیزم بوی بهشت میدی 

بعدش چشمک زد و گفت از این بغلا نصیب پسرم و جفتمونم خندیدیم

بعد از مراسم علی رضا به خانوادش گفت که دیرتر میره خونه .

اونا که رفتن از آقاجونم خواهش کرد ما دوساعتی بیرون باشیم 

خب دیر وقت بود ولی آقاجونم گفت برید در پناه خدا 

ساعت ده و نیم شب بود 

همراهش رفتم تو ماشین 

ی مقدار که از خونه دور شد گفت خب می شنوم عزیزم 

گفتم جانم چی بگم 

شما بپرس من بگم 

گفت الناز رک و پوست کنده بهم بگو قضیه چی بوده ؟

گفتم علی رضا چرا یکم خود داری نمی کنی ؟

دنبال چی می گردی عزیزم 

من بعد از چندین خواستگار به شما جواب مثبت دادم و الان مال همیم .همین کافی نیست ؟

گفت :آهان پس ایشون خواستگارت بوده ؟

گفتم حرف ایشونو نزدم من 

کلی گفتم 

میگم دنبال چیزی هستی که دیگه وجود نداره

گفت آهان قبلا وجود داشته 

گفتم علی رضا با کلمات من جمله سازی نکن 

من اینو نگفتم 

میگم شاید قبل از عقد نگران بودی طبیعی بود

چون ممکن بود حس کنی رقیبی باشه 

بر خانما هم گاهی این حسا پیش میاد 

ولی الان که من کنارتم نگران چی هستی ؟


گفت نگران این که رقیب از گذشته سهمی داشته 

این عین خوره افتاده تو مغزم 

گفتم علی رضا این دیگه واقعا خجالت آوره

گفت نیست 

اگه درست جواب ندی ممکنه این شک روز به روز بزرگتر شه 

این توی رابطمون تاثیر میذاره 

حرف بزن و آرومم کن 

گفتم چشم حرف میزنم 


گفتم خواهر ایشون چند روز پیش زنگ زده بود 

نمی دونست عقد کردیم 

فکر می کرد در رفت و آمدیم 

خواستگاری کرد 

منم گفتم من ازدواج کردم 

ناراحت شد از اینکه دیر جنبیده 

هر چند خواهرش به نظرم اومد با مادرشون هماهنگ نیستن 

چون مادرش خیلی ریلکس برخورد کرد و البته از قبلم می دونستم که بچه ی برادرش رو در نظر داره 

گفت پس خواهرش با کی هماهنگه 

به درخواست برادرش زنگ زده 

گفتم بله اینطور می گفت 

ما سالها همسایه بودیم 

معاشرت کردیم 

البته بیشتر اونا میومدن .روضه های هفتگی داشتیم و همین پای همسایه هارو به خونمون باز می کرد .

ولی ما سالی یکی دوبار مناسبتی چیزی بود می رفتیم‌.

تازه اونا میومدن هم مراسم خانما جدا بود 

و تو این سالایی که من یادمه مادرشون تا حالا اشاره هم نکردن به خواستگاری و این حرفا در حالیکه من تو محل خواستگار زیاد داشتم .

این تمام ماجرا بود


گفت پس چرا امروز اینطوری بودی 

گفتم وقتی درخواست کردی ازش بیاد مراسم ناراحت شدم 

نگران بودم مبادا بپذیره

با اون حرفای خواهرش دوست ندارم دیگه باهاشون روبه رو شم 


علی رضا گفت :چطور خواهرش چندروز پیش زنگ زده ولی تا حالا بهم نگفتی ؟

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792