منو رسوند خونمون
موقع پیاده شدن گفتم خداحافظ
خیلی آروم و زیر لب گفت خداحافظ
علی رضا رفت و یک هفته خبری ازش نبود
مراسم پاگشا هم انجام نشد
فکر می کردم هر لحظه مادرش زنگ میزنه و میگه علی رضا دیگه تورو نمی خواد .
یک هفته ی دردناکی بود
پیش آقا جونم بهونه میاوردم که حسابدارشون یهو رفته و کلی کار ریخته رو سرشون
نمی دونستم چقدر دیگه باید منتظر باشم .
ی روز زهرا خانم زنگ زد خونمون و باهام احوالپرسی کرد
گفت عزیزم دلمون تنگ شده برات
علی رضا اون شب بعد از مراسم تا صبح نیومد
بعد گفت خسته اید جفتتون
و مراسمو عقب بندازم
هر چی ازش می پرسم خب خستگیتون در رفت دیگه
جواب سربالا میده
گفتم خودم زنگ بزنم دعوتتون کنم
گفتم ممنونم مادر جان
چشم هر موقعی شما بفرمایید خدمت می رسیم .
گفت عزیزم من به رسم ادب باید از حاج خانم شخصا دعوت کنم .
روزش رو با ایشون هماهنگ کنم
اگر تشریف دارن من باهاشون صحبت کنم
گفتم شما بزرگوارید
چشم الان صداشون می کنم .
زهرا خانم با مادرم برای امشب هماهنگ کردن .
منم دیگه نه نیاوردم
تصمیم داشتم ترسو بذارم کنار و با همه چی مواجه بشم .
شب به اتفاق آقاجونو مادر جون رفتیم خونه علی رضا.ما ساعت هفت و نیم اونجا بودیم
زهرا خانم چند بار زنگ زد بهش که مهمونا رسیدن ولی،علی رضا نزدیک ساعت نه رسید خونه .
پدرش جلوی ما گفت پسرم مگه شما اطلاع نداشتی مهمون داریم
علی رضا گفت آقا جون شما که وضعیتو می دونی
حسابدار نداشتیم
حسابدار جدید امشب اومد ولی تا کارو تحویل بدیم طول کشید
بعد رو کرد به آقا جونو گفت حاج آقا شرمنده ام .کارام این چندروز تو هم رفته بود
امشب باید کارو تحویل می دادم
آقا جونم گفت دشمنت شرمنده
بعد رفت دستاشو بشوره
زهرا خانم صدام کرد و گفت الناز جان لباسای علی رضا رو اتو کردم گذاشتم رو میز اتو
لطف می کنی براش ببری
گفتم چشم
لباسارو برداشتم بردم تو اتاق
دستاشو شست و اومد تو اتاقش که دید نشستم رو تختش
گفتم سلام
گفت سلام
گفتم مادر گفت لباساتو بیارم عوض کنی
گفت پس تو معذوریت قرار گرفتی حسابی
گفتم ی لباس آوردن که
نذاشت حرفم تموم شه
گفت باشه
دستت درد نکنه
عوض می کنم میام
گفتم داری از اتاقت بیرونم می کنی ؟
گفت :نه فکر کردم به زور اومدی
گفتم :علی رضا بعد از شام کجا می تونیم حرف بزنیم
گفت همینجا
گفتم باشه من میرم کمک مادر
پیرهنشو در آورد
ی رکابی سبز تنش بود
همینجور داشتم نگاش می کردم
گفت چی شده
گفتم:رکابی سبز آخه ؟
گفت :چشه مگه
گفتم هیچی فکر می کردم رنگیا مال پیرمرداست فقط
یهو خندش گرفت و گفت بدو برو شیطونی نکن .