2777
2789
عنوان

رمان عشق در سکوت

| مشاهده متن کامل بحث + 1828 بازدید | 163 پست

گفتم فکر می کردم درست نیست گفتنش 

گفت :از این به بعد هر چیزی که شد باید بهم بگی 


گفتم چشم عزیزم 

الان آرومی ؟

گفت :نه ی چیز دیگه مونده 

گفتم :جانم بگو 

گفت :الناز من اگه بدترین اتفاقو از زبون تو بشنوم بهتره 

و سعی می کنم همه جوره حمایتت کنم 

ولی اگه کوچکترین چیزی مخفی بمونه و مثل امشب خودم بو ببرم 

خودم کشفش کنم دیگه مثل الان برخورد نمی کنم 

انگار قلبم داشت از جاش درمیومد 

گفتم :علی رضا  من خودمو مستحق همچین رفتاری نمی بینم و یهو اشکم سرازیر شد


علی رضا خیلی سرسخت شده بود و بهم گفت گریه برای چیه ؟

گفتم هیچی 

لطفا بریم خونه 

برای امشب کافیه 

علی رضا گفت به والله قسم هر کس دیگه جای من بود اینطوری رفتار نمی کرد 

باید سعی کنم همه چی رو اونجور که تعریف می کنی بپذیرم در حالیکه ازم پنهان کاری کردی 

امشب ازت خواهش می کنم به اعتماد من ضربه نزن 


اگر از اعتماد من بهت از بین بره دیگه زندگیمون درست نمیشه 


گفتم علی رضا یکم منصفانه حرف بزن 

 معمولا میگن این چیزارو نگید .من قصد پنهان کاری نداشتم 

گفت :بیخود کرده اونی که گفته 

گفتم خیله خب من متوجه شدم این رویه مال من و شما نیست 

من از این به بعد میگم 

گفت الناز تو جلسه ی اول خواستگاری بدون هیچ دلیلی به من جواب منفی دادی 

حتی نخواستی بیشتر آشناشیم 

ازت پرسیدم ی دلیل بیار 

گفتی نمی تونم دلیلمو بگم !!

اینا الان با این داده ها رو مخمه !

چرا اون موقع جواب منفی دادی؟

دلیلش چی بود که نمی تونستی بگی ؟

نکنه منتظر اون بودی و من نفر دوم زندگیت بودم ؟


بعد داد زد و گفت :اَه لعنت به من 

گفتم چرا اینجوری می کنی علی رضا ؟

ما همش ده روزه که عقد کردیم 

امشب مراسممون بود 

کو حرفای عاشقانت ؟

چرا داری بیخودی خراب می کنی همه چی رو ؟

چیکار کنم آروم شی ؟

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

گفت:هیچی فقط ادعا داری ولی در واقعیت تلاشی برای آروم شدنم نمی کنی 

حقیقتو نمی گی

گفتم علی رضا تو دوباره برگشتی سر خط 

من که توضیح دادم 

گفت :فقط یک کلمه بهم بگو 

دلیل اون روزت چی بود ؟

به خاطر اون به من جواب منفی دادی ؟


گفتم چی دوست داری بشنوی ؟

بگم نه قبول نمی کنی 

بگم آره اوضاع بهتر میشه انگار 

گفت واقعیتو بگو

گفتم آره 

من در لفافه از خواهرش ی چیزایی درباره علاقه برادرش شنیده بودم 

من منتظر اون بودم 

اومدنت منو شوکه کرد 

ولی باعث شدی ی بار برای همیشه درست فکر کنم 

ترجیح میدادم با کسی که شجاعت جلو اومدن داره ازدواج کنم 


علی رضا خشکش زده بود 

گفت یعنی توام بهش علاقه داشتی 


دیدم هر چی که بگم این انقدر منو بالا پایین می کنه تا جوابی که خودش میخواد رو بدم

حس ششمش بهش می گفت ی چیزی بوده 

هیچی مثل حقیقت آرومش نمی کرد .


گفت :چرا ساکتی 

تو بهش علاقه داشتی ؟

گفتم اواخر نه 

گفت یعنی مدتها بود بهش علاقمند بودی ؟

گفتم عزیزم من فقط نوزده سالمه 

اون علاقه برای دوره نوجوانی بود 

ولی با اینکه سنم کم بود باعث نشد خطایی ازم سر بزنه 

سکوت حاکم بود بین دو خانواده 

بین من و اون هم سکوت بود 

گفت تو اون روز که خونه اونا بودی برای عیادت حاج احمد نبود 

برای دیدن اون بود 

گفتم نه 

گفت چرا دقیقا همینه 

چون که بلافاصله بعدش بهم جواب منفی دادی 

حتی اونجا بهم یک نگاهم نکردی 

مضطرب بودی 

گفتم آره حالا که یادم میاد به خاطر اون اونجا بودم

دیگه ؟

سوال دیگه ای هست ؟

گفت روت میشه اینطوری حرف بزنی ؟

گفتم من به شدت مراعاتت می کردم 

خودت به اینجا کشوندی 

الانم قصد اهانت ندارم 

فکر کردم تا به این نقطه نرسی دست بردار نیستی

داد زد و گفت ساکت شو دیگه 

نمی خوام هیچی بشنوم 

خاک بر سر من 

گفتم علی رضا خیلی بی معرفتی 

تو گفتی وقتی همه چیو بگی من حمایتت می کنم 

منو تو فشار گذاشتی که حرف بزنم 

بعد بلافاصله زیر حرفت میزنی


گفت تو هنوز داری بهش فکر می کنی 

گفتم نه 

به خدا نه

من فقط استرس از دست دادن تو رو داشتم 

حالا که گفتم آرومم 

با اینکه امشب شب من بود و باید نازمو می کشیدی 

ولی فکر کردم باید بپذیرم موقعیتمو 

حسابی بازجویی شدم 

تحقیر شدم 

حالا دیگه انگار از هر چی می ترسیدم شد 

دیگه نگرانی ندارم

حتی اگه ترکم کنی آرومم


دوباره پرسید بگو چی شد 

چی شد که تصمیمت عوض شد 

گفتم باشه اینم میگم 

فقط ی لیوان آب بهم بده 

ی دونه آب معدنی برداشت و برام باز کرد 

ی جرعه خوردم و گفتم علی رضا تو ناجی من بودی 

من چند سال پیش بچه بودم 

فکر می کردم با اون خوشبخت میشم 

بعد از اون تصادف تو اومدی تو زندگیم 

باعث شدی بشینم و سنگامو وا بکنم 

با خودم همه چی رو مرور کردم 

دیدم من صرفا به خاطر همسایگی وابسته شدم .این آدم نمی تونه مرد زندگی من باشه


از خانوادش خوشم نمیومد

آدم بسته و دیکتاتوری که حتی درس خوندن زن رو بر نمی تابید 

علی رضا گفت اینارو همش تو سکوت فهمیدی آره ؟

گفتم نه اینارو خواهرش زیر گوشم مدام زمزمه می کرد 

ولی من کارخودمو کردم 

انقدری درگیرش نبودم که زندگیمو براش نابود کنم 

وقتی خواستگاری کردی ازم حس کردم مثل احمقا چشم رو همه ی ضعفای این خانواده بسته بودم 

باعث شدی بشینم و رو راست با خودم فکر کنم .

اگه جواب منفی دادم دلیلش این بود که با خودم تو کشمکش بودم 

دوست داشتم هر وقت اون آدم برام تموم شد ازدواج کنم 

من با اون آدم هیچ سَر و سِری نداشتم 

فقط مسئله این بود که اون خواستگار قبل از تو بوده و باید اون برام تموم می شد که شد .

به خدا که تا همین دیروز تو تمام وجودم بودی 

من به هر زبانی خداروشکر کردم 

فکر می کردم امام رضا جواب دعاهامو داد 

چون هر بار می رفتم باهاش عهد می بستم که من مراقبم خطا نکنم ولی شما برام جبران کن

و امام رضا برام جبران کرد

از اینجا به بعد این تویی که در معرض امتحانی 

من همه چیزو بی کم و کاست بهت گفتم 

اگر کوچکترین شک و تردیدی داری بذار برو 

بری بهتر از اینه که با شک و سوء ظن بمونی 


من مسئولیت همه چی رو می پذیرم 

اگر همچنان منو میخوای اینو بدون که من آدمی نیستم که با حقارت زندگی کنم 

مرگ یبار شیون یبار 

تصمیم بگیر علی رضا 

گفت چرا پرت و پلا میگی 

گفتم ازت خواهش می کنم باب بی حرمتی رو باز نکن 

گفت می برمت خونه 

باید تنها باشم 

گفتم باشه

گفت:هیچی فقط ادعا داری ولی در واقعیت تلاشی برای آروم شدنم نمی کنی حقیقتو نمی گیگفتم علی رضا تو دوبار ...

سلام  استارتر عزیز ممنون گلم لطف کردی

این کاربری دست دو نفره. (خدایا شکرت برای ‌وجودت )

خواهش می کنم عزیزم هودین جان نظرتون تا اینجای داستان برام مهمه بدونم

هیچی دیگه علیرضا آدم سابق نمیشه گلم امیر قشنگ با خودخواهی گند زد زندگی این دختر پاک و خراب کرد 

شما بسیار عالی مینویسی تمام شخصیتهای داستانو تو ذهنم تصویرسازی میکنم اومدم مهمونی خونه مادرمم هی میگه چراغ موبایل و خاموش کن   

این کاربری دست دو نفره. (خدایا شکرت برای ‌وجودت )

هیچی دیگه علیرضا آدم سابق نمیشه گلم امیر قشنگ با خودخواهی گند زد زندگی این دختر پاک و خراب کرد شما ب ...

عزیزم ممنونم از توجهتون 

برید و از هم نفسی با مادر لذت ببرید .مزاحم اوقات شریفتون نمیشم .

عزیزم ممنونم از توجهتون برید و از هم نفسی با مادر لذت ببرید .مزاحم اوقات شریفتون نمیشم .

نه گلم ببین امروز به یکی از نزدیکانم گفتم با همسرت برو مشاوره عصبانی شد گفت مگه من دیوونه ام میگی برو مشاور گقتم آخه من تجربه دارم اختلافات کوچیک نری مشاوره بزرگ میشه و ریشه میکنه تو زندگیتون هیو جووووره به خرجش نرفت بره مشاور من سالها نرفتم ولب یکبار رفتم اینقدر نتیجه دیدم شوهرمو زوری بردم بعد مشاور بهش گفت باید از ساختمون خانوادت برید خونه مستقل بگیرین وگرنه زندگیتون میپاشه 

الان باید الناز حتما مشاوره قبل ازدواج میرفت اژنقدر سریع عمل نمیکردن برا ازدواج 

این کاربری دست دو نفره. (خدایا شکرت برای ‌وجودت )

دقیقا همینطوره عزیزم 

احسنت به نکته سنجیتون 

متاسفانه خیلی ها به خاطر عدم آگاهی مشکلات کوچیک زندگی باعث میشه از پادربیان و زندگیشون رو با دستای خودشون نابود می کنن .


شما بهترین کارو کردید 

خداوند در قرآن هم می فرمایند وشاورهم فی الامر 

ان شاءالله بهترین ها نصیبتون بشه 

دقیقا همینطوره عزیزم احسنت به نکته سنجیتون متاسفانه خیلی ها به خاطر عدم آگاهی مشکلات کوچیک زندگی باع ...

عزیزم ادامشو کی میزاری پس؟؟؟؟؟؟؟؟؟

میشه برام دعا کنی همین الان ک داری امضامو میخونی 🥺🥺🥺

منو رسوند خونمون 

موقع پیاده شدن گفتم خداحافظ 

خیلی آروم و زیر لب گفت خداحافظ


علی رضا رفت و یک هفته خبری ازش نبود 

مراسم پاگشا هم انجام نشد 

فکر می کردم هر لحظه مادرش زنگ میزنه و میگه علی رضا دیگه تورو نمی خواد .

یک هفته ی دردناکی بود 

پیش آقا جونم بهونه میاوردم که حسابدارشون یهو رفته و کلی کار ریخته رو سرشون 

نمی دونستم چقدر دیگه باید منتظر باشم .

ی روز زهرا خانم زنگ زد خونمون و باهام احوالپرسی کرد 

گفت عزیزم دلمون تنگ شده برات 

علی رضا اون شب بعد از مراسم تا صبح نیومد 

بعد گفت خسته اید جفتتون 

و مراسمو عقب بندازم 

هر چی ازش می پرسم خب خستگیتون در رفت دیگه 

جواب سربالا میده 

گفتم خودم زنگ بزنم دعوتتون کنم 

گفتم ممنونم مادر جان 

چشم هر موقعی شما بفرمایید خدمت می رسیم .

گفت عزیزم من به رسم ادب باید از حاج خانم شخصا دعوت کنم .

روزش رو با ایشون هماهنگ کنم 

اگر تشریف دارن من باهاشون صحبت کنم 

گفتم شما بزرگوارید 

چشم الان صداشون می کنم .

زهرا خانم با مادرم برای امشب هماهنگ کردن .

منم دیگه نه نیاوردم 

تصمیم داشتم ترسو بذارم کنار و با همه چی مواجه بشم .

شب به اتفاق آقاجونو مادر جون رفتیم خونه علی رضا.ما ساعت هفت و نیم اونجا بودیم 


زهرا خانم چند بار زنگ زد بهش که مهمونا رسیدن ولی،علی رضا نزدیک ساعت نه رسید خونه .

پدرش جلوی ما گفت پسرم مگه شما اطلاع نداشتی مهمون داریم 

علی رضا گفت آقا جون شما که وضعیتو می دونی 

حسابدار نداشتیم 

حسابدار جدید امشب اومد ولی تا کارو تحویل بدیم طول کشید 

بعد رو کرد به آقا جونو گفت حاج آقا شرمنده ام .کارام این چندروز تو هم رفته بود 

امشب باید کارو تحویل می دادم 

آقا جونم گفت دشمنت شرمنده 

بعد رفت دستاشو بشوره 

زهرا خانم صدام کرد و گفت الناز جان لباسای علی رضا رو اتو کردم گذاشتم رو میز اتو 

لطف می کنی براش ببری 

گفتم چشم 

لباسارو برداشتم بردم تو اتاق 

دستاشو شست و اومد تو اتاقش که دید نشستم رو تختش

گفتم سلام 

گفت سلام 

گفتم مادر گفت لباساتو بیارم عوض کنی 

گفت پس تو معذوریت قرار گرفتی حسابی 

گفتم ی لباس آوردن که 

نذاشت حرفم تموم شه 

گفت باشه 

دستت درد نکنه 

عوض می کنم میام 

گفتم داری از اتاقت بیرونم می کنی ؟

گفت :نه فکر کردم به زور اومدی 

گفتم :علی رضا بعد از شام کجا می تونیم حرف بزنیم 

گفت همینجا 

گفتم باشه من میرم کمک مادر 

پیرهنشو در آورد 

ی رکابی سبز تنش بود 

همینجور داشتم نگاش می کردم 

گفت چی شده 

گفتم:رکابی سبز آخه ؟

گفت :چشه مگه

گفتم هیچی فکر می کردم رنگیا مال پیرمرداست فقط 

یهو خندش گرفت و گفت بدو برو شیطونی نکن .

از اتاق اومدم بیرونو رفتم پیش مادر جون نشستم .

تا من بیام محدثه خانم میزو چیده بود 

برادر علی رضا بعد از شب خواستگاری و بله برون فقط تو عقدمون توی مشهد حضور داشت .

اونم فقط یک ساعت با ما بود و رفت زیارت و با اولین پرواز برگشت تهران 

آقاجونم سراغشو گرفت 

علی رضا گفت مراسمای ما افتاد وسط درسای حاج حمید

حمید رضا مکه رفته بود و چون روحانی ام بود همه ی خونواده حاجی صداش می کردن .

گفت ایشون تو قم درس میخونه و نتونست برای امشب خودشو برسونه 

زهرا خانم گفت اتفاقا خیلی سلام رسوند و گفت ازتون عذر خواهی کنم .

گفت به زنداداشم بگید کادوش از سمت من جدا محفوظه 

گفتم ایشون لطف دارن 

بهشون سلام منو برسونید لطفا تشکر کنید از طرف من .

محدثه و همسرش کنار هم نشسته بودن 

من و علی رضام کنار هم 

یخرده موقع غذا یخش باهام بازشد 

که آقا جون گفت آقا علی رضا جاتون خالی نبودید سرتون کلاه رفت حسابی 

علی رضا گفت چه خبر بود حاج آقا 

آقا جون گفت این سادات خانم ما ی آش رشته درست کرده بود چه آش رشته ای 


حاج آقا افشار گفت :قربون این سادات خانم بشم.حاج آقا ما که تو این وصلت برد کردیم .شمارو نمی دونم .سادات خانم شما مارو فامیل سببی جدش کرد .

سادات رو سر ما جادارن 

آقا جون گفت حاج آقا شما بزرگوارید 

نفرمایید بیش از این شرمندمون نکنید .

منم به حاج آقا گفتم فداتون بشم 

امیدوارم لایق محبتاتون باشم .

بهم نگاه کرد و گفت شما شایسته ی بهترین هایی 

علی رضا آروم گفت آش رشته بلدی بپزی ؟

منم جوری که کسی نشنوه گفتم بله تقریبا همه ی آشارو می پزم و دستپختمم رو دست نداره 


برام غذا کشید و البته زیر لب ی غرایی ام میزد 

گفت قطعا از آشی که پختی خودتم نوش جان کردی ؟

گفتم بله خب 

زهرا خانم گفت النازجانم ی چیزی میخوام بگم ولی میگم ی وقت غصه میخوری 

گفتم جانم مادر جان .بفرمایید 

گفت علی رضا عاشق آش رشته س 

تو این یک هفته انقدر سرش شلوغ بود باور کن صبح به صبح ی نون پنیری می خورد و می رفت 

مطمئنم اگه اون آش رشته می رسید دستش اشتهاش دوباره بر می گشت.

گفتم یک هفته س غذا نخوردی ؟

آروم گفت عوضش به شما بد نگذشته 

حس کردم زهرا خانم شنید چون بقیه باهم صحبت می کردن و زهرا خانم دقیقا روبه روی ما بودن و حرفی نمی زدن

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792