2777
2789
عنوان

رمان عشق در سکوت

| مشاهده متن کامل بحث + 1828 بازدید | 163 پست

صبح به بوسه ی مادر جون از گونه م از خواب بیدار شدم .بغلش کردمو گفتم قربونت بشم مامانم 

گفت پاشو عروس خانم 

زهرا خانم زنگ زد و گفت دلش میخواد خودت انگشتر نشونت رو انتخاب کنی 

پاشو حاضر شو تا دوساعت دیگه میان دنبالترفتم تو اتاقم و دلم نمی خواست به گذشته فکر کنم .

انگار از موقعی که امیرو فراموش کردم تازه علی رضا به چشمم میاد 

خداروشکر کردم که تو این سالا حتی یک کلمه بین منو امیر رد و بدل نشد 

و همه ی رابطه ی ما محدود به نگاهای امیر بود و بس


انگار از بند اون خانواده رها شده بودم 

از بی مهری های مرضیه خانم 

از محدودیت هایی که به خاطر امیر و حساسیتاش داشتم .با دست پیش می کشیدن و با پا پس می زدن .خواهرش مدام از علائق امیر می گفت از چیزایی که بدش میومد .از خط قرمزاش .مادرش ولی برعکس .و من در اوج بلاهت به سر می بردم ‌.

اون شب بعد از سالها بیشتر از هر چیزی به ضعفای امیر فکر کردم 

انگار عقلم داشت میومد سر جاش 

خودمو مدیون تدبیرای مادرم و مراقبتای پدرم می دونستم .

خودمو مدیون روضه های هفتگی آقا جون می دونستم 

من تو اون روضه ها قد کشیدم و بزرگ شدم 

همیشه از خدا می خواستم اگر تو مسیر سرشکستگی و خفت میرم با مهربونی مانعم شو .اگر بازم ادامه دادم گوشمو بپیچون ولی نذار کج برم .




ی عموی مهربون داشتم که پارسال به رحمت خدا رفت

 وقتی دانشگاه قبول شدم اومد سراغم و منو برد به ی رستوران و بهم هدیه داد و باهام صحبت کرد 

بهم گفت الی جونم عزیز دلم پسرا حسابی خشگلیتو به روت میارن 

به هر طریقی بهت نزدیک میشن 

اینکه شنیدن جزوه ی کاملی داری 

اینکه چقدر جذابی 

از شخصیتت تعریف می کنن 

خلاصه به هر طریقی میان سراغ دخترا 

وقتی کشفت کردن 

وقتی رو کم کنیشون با رفقاشون تموم شد و ثابت کردن که سرسخت ترین دختر دانشگاهو تور کردن به راحتی ولت می کنن .تحقیرت می کنن .

عمو حبیب چهل سال بیشتر نداشت 

از دوره ی نوجونی هوامو داشت 

و تنها کسی بود که نصیحتاش به دلم میشست.

من قبل از اینکه فلسفه ی پوشش رو درک کنم چادری شدم 

فقط به خاطر اینکه می دونستم پوشش مورد علاقه ی عمو حبیب چادره

در حالیکه اون هیچ وقت از من نخواست 

وقتی عمو حبیب در نقش حضرت ابالفضل لباس می پوشید و تعزیه خوانی می کرد و با عشق و اشک سینه زنی می کرد منم عاشق اهل بیت شدم .

عمو حبیب واسطه ی اومدن همه ی چیزای خوب به زندگیم بود 

شبی که به علیرضا جواب مثبت دادم خداروشکر کردم و برای عمو حبیب دعا کردم و ازش تشکر کردم که با حضورش تو زندگیم بهم کمک کرد 

باعث شد حتی تو دانشگاهم دست از پا خطا نکنم .

اون شب تمام زندگیم از کودکیم تا حالا توی ذهنم مرور شد و اصلا نفهمیدم کی خوابم برد


الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

صبح به بوسه ی مادر جون از گونه م از خواب بیدار شدم .بغلش کردمو گفتم قربونت بشم مامانم 

گفت پاشو عروس خانم 

زهرا خانم زنگ زد و گفت دلش میخواد خودت انگشتر نشونت رو انتخاب کنی 

پاشو حاضر شو تا دوساعت دیگه میان دنبالت

رفتم ی دوش گرفتم بعدش ی لیوان قهوه برداشتم و رفتم تو اتاقم 

موهام خیلی بلند بود و زمان کم داشتم برای خشک کردن .اون سال پاییز سردی شده بود 

موهامو با سشوار خشک کردم .

ی روسری پاییزی آبرنگی با ترکیب رنگ قلبه ای و قهوه ای و کرم داشتم سرم کردم که با مانتو کرمم ست شد و شلوار کتان قوه ای سیر و نیم بوت و کیف قهوه ای سماغی داشتم که همگی باهم ی ترکیب پاییزی شیک شد .ساعت بند چرم قهوه ای با انگشتر عقیقم هارمونی قشنگی پیدا کرد .

پوستم سفید بود و صاف بود 

فقط ی ضدآفتاب و ی رژگونه خفیف هلویی زدم .

ابروهام پهن و و بلند بود مرتبشون کردم چشمام درشت و کشیده و عسلی بود .فقط ی مداد خیلی کمرنگی داخل چشمم کشیدم که ترکیبش خیلی زیبا می شد ولی تابلوام نبود.کلا آرایشم خط و رد نداشت هیچ وقت و بیشتر در حدی بود که صورتم روح بگیره .

رژم کمرنگ و رنگ لبم بود و تازه اونم خودم با دستمال کمرنگ ترش کردم .

کاملا حاضر بودم . جلوی آینه خودمو که دیدم تقریبا همه ی اعتماد بنفسی که خونواده ی امیر ازم گرفته بودن بهم برگشت .

مادرم از اون دمنوشای بی نظیرش برام آورد که بعد از خوردنش حسابی ریلکس شدم .

زنگو زدن 

زهرا خانم و علی رضا بودن 

مادر از پشت ایفون تعارفشون کرد که بیان داخل 

ولی زهرا خانم گفت دیر میشه 

رفتم پایین علیرضا از ماشین پیاده شد و اومد استقبالم .

گفت سلام خانوووم 

گفتم سلام آقاااااااا


گفت مثل ماه شدی 

گفتم شمام خوش تیپی 

گفت عه نمی دونستم و خندید 

زهرا خانم تا من برم سمت ماشین پیاده شد و اومد سمتم 

گفت هزار ماشالله به عروس خشگلم 

بهشون سلام کردم و باهم روبوسی کردیم 

بعد گفت پس مادر چی ؟

گفتم خونه ان 

گفت ی لحظه صبر کنید 

رفت جلوی در و زنگ آیفونو زد 

 از مادر خواهش کرد همراهیمون کنن .

مادرم قبول نمی کرد و با اصرارای زهرا خانم حاضر شد و اومد .

زهرا خانم با مادر عقب نشستن 

من خواهش کردم که بفرمایید جلو ولی زهرا خانم اول از مادرم عذر خواهی کردن که تعارفشون نکردن بعد گفتن عزیز دلم شما تا آخر عمر جاتون باید کنار هم باشه .همیشه و همه جا.

انگشتر خریدیم و مادر گفتن که دیگه با اجازتون ما برگردیم 

زهرا خانم گفتن بقیه خرید هم باشید ولی مادر قبول نکردن 

گفت بقیش دیگه به سلیقه ی خودتون 

الناز جونم دوست داره هدیه ی بله برون سلیقه ی شما باشه .

تعجب کردم ولی می دونستم مادر جون بی دلیل کاری نمیکنه .

مارو رسوندن خونه و رفتن 

از مادر پرسیدم چی شد که ادامه ندادی 

مادر گفتن دخترم هدیه ی بله برون حتی اگه خوشت نیادم مهم نیست

درست نیست عروس از این بازار به اون بازار خودش برا خودش خرید کنه 

ما خوب نمی دونیم 

دیگه بقیه ش رو خودشون می رفتن بهتر بود.

خیلی قانع نشدم ولی خب اصولا کارای مادر بی حکمت نبود.

آخر هفته قرار بله برون بود 

ما هم با مادر به خونه رسیدگی کردیم و همه چیزو آماده کردیم .

آقاجون بزرگای فامیلو دعوت کردن 

عمه و عمو و خاله و دایی 

حدودا بیست تا مهمون فقط خودمون داشتیم 

حالا مهمونای اونا بماند 

روز شلوغی می شد 

بالاخره پنج شنبه شد 

دل تو دلم نبود 

کلی آیه الکرسی خوندم که به خیر بگذره 

خداروشکر همه چی عالی پیش رفت 

برادر علی رضا طلبه بود و خودش صیغه ی محرمیت من و علی رضا رو خوند 

بهترین روز زندگیم بود .

در صدم ثانیه غریبه ترین آدم زندگیم تبدیل شد به عزیزترین کسم 

دلم می خواست ساعتها تماشاش کنم .

اون روزم دوباره صدای کِل و دست بود ولی اینبار مراسم طولانی تر بود و جمعیت بیشتر بودن و صدا شدیدتر به گوش مرضیه خانم می رسید .

خدا خدا می کردم امیر خونه نباشه 

و فقط خبرشو بشنوه 

بعدش با خودم می گفت ای کاش همه ی اونا نگاها سوء تفاهم بود 

ای کاش سوء برداشت از طرف من بود و این قضیه فیصله پیدا کنه و خیالم راحت باشه که چشم کسی دنبالم نیست .

تو همون مراسم خواستن قرار عقد بذارن که حاج آقا افشار گفتن اجازه بدید با حرم امام رضا هماهنگ کنم که عقد رو اونجا بخونیم و بعد بیایم تهران مراسم داشته باشیم .

انگار رو ابرا بودم 

این رویای من بود که عقدم تو حرم امام رضا باشه .

فرداش حاج آقا زنگ زدن به پدرم و گفتن با آستان قدس تماس گرفتن و وقت گرفتن .

خانواده ما و خانواده علی رضا رفتیم مشهد و همونجا عقد خونده شد .

همه چی فوق العاده بود .

سفره عقد بسیار زیبا و ساده ای پهن بود .

بعد از عقد از علی رضا خواهش کردم با خانوادش صحبت کنه که مراسم جشنمون موکول بشه به عروسی .

و فقط به احترام فامیل ی ولیمه بدیم .

زهرا خانم بعد از عقد گفتن بریم تهران بهترین سفره عقد و زیباترین اتاق عقد رو برات درست می کنم .

به علی رضا گفتم اگه زهرا خانم به خاطر من میگن .من دوست دارم سفره عقد حرم امام رضا اولین و آخرین سفره عقدم باشه .از اون زیباتر سراغ ندارم من .

ولی شما پسر اولی ببین اگر آرزو دارن و خودشون علاقه دارن قضیه فرق می کنه

@خانومدانشجو‍

وای خداااا عاشقتم مرسیییی 😍😍😍❤️ مرسی از اینکه منک صدا کردی اینجا واقعا مرسی قشنگم 😍❤️ عاشق رمانتیک هستم پر انرژی ❤️❤️❤️

تو فضای مجازی خیلی سو تفاهم ایجاد میشه و هر کسی با لحن خودش نظر میده و دیگری با لحن خودش نظر رو میخونه و سلیقه ها و فرهنگها فرسخ ها متفاوته اگه سوتفاهمی پیش اومده و امد همدیگه رو ببخشیم . 

بالاخره مراسم عقد و عروسی که مال ی طرف نیست .

گفتم باهاشون صحبت کن و ببین میل باطنیشون چیه .

علی رضا تو همون حرم رفت و این حرفا رو زد .

اصلا انتظار نداشتم به این سرعت منتقل کنه .

یهو دیدم زهرا خانم اومد سمتم و منو به آغوشش کشید و گفت قربونت بشم هر جور تو بخوای.

گفتم نه مادر جان 

من اصرار ندارم 

شمام آرزو داری 

من میل قلبیم رو گفتم فقط ولی خلافش هم بشه ناراحت نمیشم .

زهرا خانم گفت دخترم چی بهتر از این 

من به لحاظ مادی صدبرابرشو برات جبران می کنم .تمام هزینه جشن رو هدیه می کنم به خودت ولی من و حاج آقا و محدثه ام نظرمون به سادگی بود ولی تو اینجور مسائل نظر عروس مهمه .به خاطر همین خواستیم طبق روال پیش بریم .

شما که گفتی انگار دنیارو به ما دادن 

زهرا خانم دستامو گرفت تو دستش گفت مطمئن باش این سادگی برکت زندگیتون میشه .

گفتم چقدر خوب 

خدارو شکر که تا این حد نظراتمون شبیهه

برگشتیم تهران و قرار شد مراسم ولیمه ی عقد تو خونه ی ما برگزار بشه .

علی رضا به آقا جون گفت می تونه تالار هماهنگ کنه 

ولی آقاجون گفت پسرم پس فردا تو خیابون دست همو می گیرید اهل محل انقدر همه چی بی سرو صدا شد که هنوز نمی دونن تو خونه ی ما عروسیه و دختر ما ازدواج کرده .

بهتره مراسم تو خونه باشه 

آقا جونم بسیار پایبند به سنت ها بود و خداروشکر علی رضام مقاومت نکرد .

خونمون بزرگ بود و مشکلی برای مراسم نداشتیم .

مادر جون تلفن زد به مرضیه خانم و دعوتشون کرد .

با خودم فکر کردم چقدر تو دلش خوشحاله از این ماجرا 

تمام موانع برای اینکه نیلوفرو به امیر وصل کنه برداشته شد .

مادرم میگفت مرضیه خانم جا خورد .

یکم ناراحت شد که دیر گفتیم 

منم گفتم واقعیتش خواستیم قطعی بشه بعد بگیم .

خندم گرفت که مادر همینقدر صادق و شفاف صحبت کرد .

نزدیک غروب بود که تلفن خونه زنگ خورد 

رفتم گوشی رو برداشتم 

مریم بود خواهر امیر 

گفت سلام الناز خوبی 

گفت سلام عزیزم بله خداروشکر 

گفت الناز مامان چی میگه 

واقعا تو داری ازدواج می کنی 

گفتم بله 

گفت باورم نمیشه و زد زیر گریه 

گفتم مریم جون چرا گریه می کنی

گفت تو واقعا نمی دونی ؟

چرا با امیر این کارو کردی ؟

تو نابودش کردی 

با مادرم دعواش شد 

از خونه رفت 

گفتم چرا دعواشون شد 

مریم گفت 

امیر بهش میگفت شما باعث شدی اینطوری بشه 

مادرمو مسئول این اتفاق میدونه 

گفتم مریم تا موقعیکه امیر دیگران رو مقصر مشکلاتش میدونه وضعیتش همینه 

مریم گفت یعنی چی الناز 

این جه حرفیه 

تو که میدونی امیر چقدر دوست داشت 

گفتم نه نمیدونم 

آخرا به همه چی شک داشتم 

خود تو برای اولین باره داری با من مستقیم درباره این موضوع صحبت می کنی 

چندتا از همسایه ها جلوی چشم مادرت از من خواستگاری کردن .مادر شما به روش نمیاورد .تازه میگفت چرا الکی رد می کنی ؟


شما باشی چی دستگیرت میشه از این رفتارا ؟

من تا به حال یک کلمه با امیر حرف نزدم 

هیچ تعهدی بهش ندادم 

امیرم همینطور 

اونم هیچی نگفته 

مادرتون خیلی شفاف منو فهموند که نیلوفر رو برای تک پسرش در نظر گرفته .

مریم همینطور گوش می کرد و گاهی ی صدای ضعیفی میومد که میگفت ای وای 

بعد گفت پس امیر درست فهمیده 

همه جی زیر سر مادرمه 

گفتم مریم تو نباید اینارو به امیر بگی 

تو باید پشت مادرت باشی 

بالاخره اونم مادره 

تا به حال به من از گل نازک تر نگفته 

بنده خدا فقط دلش می خواست خودش عروسش رو انتخاب کنه 

اگه نیلوفر دختر خوبیه با مادرت همکاری کن و امیرو راضی کن .

من و امیر قسمت هم نبودیم .

مریم گفت :امیر میگه قبل عقدتون باید بیایم خواستگاریت 

گفتم چی میگی مریم ؟

دیوانه ای

ما یک هفته بیشتره که عقد کردیم 

عقدمون تو مشهد بود 

این صرفا ولیمه س برای دوست و آشنا 

مریم صداش می لرزید 

کلی گریه کرد 

گفت حالا به امیر چی بگم ؟

مادرم گفت آخر هفته عقد النازه 

نگفت اینارو 

گفتم حالا شما برو بگو 

خواهش می کنم تمومش کنید.

مریم گفت باشه عزیزم 

تو تقصیری نداری 

منم جای تو بودم باهام اینطوری رفتار می شد همین کارو می کردم 

نگران هیچی نباش

گفتم من از تو بدی ندیدم 

ممنون که درکم می کنی 

برای امیر آرزوی خوشبختی می کنم و خداحافظی کردیم .

وای خداااا عاشقتم مرسیییی 😍😍😍❤️ مرسی از اینکه منک صدا کردی اینجا واقعا مرسی قشنگم 😍❤️ عاشق رمانت ...

من باید از شما تشکر کنم 🙏

ممنون که اومدید عزیزم ❤

تقدیم نگاه قشنگ و پر مهرتون ⚘⚘⚘⚘⚘

صمیمانه منتظر نقد و نظرات ارزشمندتون هستم 🥰

عه هودین جان ندیدید گذاشتم که 🥰

ممنون الان دیدم گلم 

این مرضیه خانم تا آخر نمیگذاشت خوشبخت بشه مادر راضی نباشه به عروس روز خوش نمیده عاقلانه ترین کار و کرد ولی من نگرانم علیرضا حساسه بعد ها متوجه بشه 

این کاربری دست دو نفره. (خدایا شکرت برای ‌وجودت )

من باید از شما تشکر کنم 🙏ممنون که اومدید عزیزم ❤تقدیم نگاه قشنگ و پر مهرتون ⚘⚘⚘⚘⚘صمیمانه منتظر نقد ...

قربونتون عزیز ترین با عث افتخارمه و رمان شما بی نظیره و هر لحظه قشنگ و جذاب ❤️❤️

تو فضای مجازی خیلی سو تفاهم ایجاد میشه و هر کسی با لحن خودش نظر میده و دیگری با لحن خودش نظر رو میخونه و سلیقه ها و فرهنگها فرسخ ها متفاوته اگه سوتفاهمی پیش اومده و امد همدیگه رو ببخشیم . 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

سرمایی

راکیتال | 9 ثانیه پیش

ی پسر لر چطوری

a1rmita | 16 ثانیه پیش
2791
2779
2792