از کلانتری بهم زنگ زدن که بیا با دادورز برگرد سر زندگیت

سلام عزیزم

نه هنوز 

اما حکم مهریم اومد پیش قسط ۱۰تا سکه برام بریدن ازش گرفتم

بگذریم که سر این ده تا خودش و خانوادش چه داستان‌ها و آبروریزی هایی درست کردن و تو فامیل ذره ای ابرو باقی نذاشتن و نیورد تحویل دادگاه بده

اما من با حکم جلب ازش گرفتم

اقساط سکم ۴ماه یک سکه بود که بلافاصله بعد حکم رفت تعدیل زد و تبدیل به ۶ ماه یکی شد

فعلا توافق نکردیم

دعاکنید راضی بشه یه تعداد دیگه بده و توافقی جداشیم 

خیلی خواستگار دارم یکی دوموردشون کیس های بسیار خوبی هستن و خیلی پافشاری میکنن و مصر هستن

خیلی تمایل به ازدواج ندارم اما خسته شدم از دادگاه و رفت آمد و اعصاب خوردی هاش

دوست دارم از بلاتکلیفی دربیام 

اون بره پی زندگیش منم همینطور 

نه نخواسته چون نمی‌فهمه چه میکنه و چه کرد با زندگیش

یکی دوبار آخر که موقع جلبش و دادگاه تعدیل منو دید حس میکنم نگاهش پر حسرت بود مامور میخواست دستبند بزنه بفرسته دادسرا من گفتم به دستبند نیازی نیست خندید گفت عیب نداره بزار بزنه 

آخرش شوهرخواهرش اومد من راجع به زنش و پروفایلایی که میزاره بهش گوشزد کردم و گفتم جلوی زنتو بگیر وقتی شنید خیلی آتیش گرفت و پای بابامو وسط کشید چون معتقدن بابام تو تصمیم به جدایی من و بردن اساسم کمکم کرده اما به خودم حرفی نزد

خواهر و مادرش هنوزم دارن میسوزن یکی دونفر واسطه کردن حرف برگشتم رو زدن 

خواهره هنوزم پروفایل بیو میزاره

میدونه من قصد برگشت ندارم خودشو کوچیک نمیکنه

دستبندی که من آخرین تولدش گرفتم همیشههه دستشه تو کلیپهایی که از کارش تو اینستا میزاره دیدم این یک سال از دستش درنیاورده درحالیکه بعد از دعوای آخر درآورد گذاشت رو اپن 

من تو این یک سال و دوماه زمین تا آسمون تغییر کردم

به لحاظ چهره و هیکل خیلی تغییر کردم سرحال اومدم رو اومدم همه میگن خیلی زیباتر شدی

به لحاظ رفتاری و اعتماد به نفس و عزت نفس هم همینطور تغییر رفتاری و حتی بیان و لحنم

نزدیک به یک ساله تو یه شرکت خوب و معتبر مشغول به کارم 

وارد دانشگاه شدم دوترم از درسم رو خوندم همزمان با کار و درس کارای دادگاه رو پیش بردم

تو همین سال ۶ شهر مسافرت رفتم 

درحالیکه تو ۶سالی که ازدواج کردم یه بار مسافرت رفته بودم کلا

جدای از سکه های که بابت مهرم گرفتم با پس انداز خودم بهترین گوشی و ساعت و کلی طلا و... خریدم

دوتا عروسی داشتیم که همه میگفتن می‌درخشید

 اوناهم حضور داشتن و تغییراتم رو به چشم دیدن و حسرتشون بیشتر میشد...

اون آدم و خانوادش برای من تموم شدن

تو این یک سال و خورده ای خدا یه آدمهایی رو سر راهم قرار داد که تازه فهمیدم چندسال از عمرم رو چجوری حروم آدم شدن اون بی لیاقت کردم

کسایی خواستگارمن که نه تنها با زندگی قبلی و گذشتم مسئله ای ندارن بلکه جواهر سزاوار پرستش میدونن 

اما من فعلا نتونستم جوابی بدم چون تکلیفم مشخص نشده