دوسال درد عشق کشیدم، ریختم توی خودم
بعد دوسال فهمیدم اونم عاشقمه، یک ماه باهم بودیم، خیلی جفتمون مقید هستیم، اون بیشتر از من پاکه...
خیلی عذاب وجدان داشت ولی میگفت نمیتونمم باهات حرف بزنم، مداحه هیئتمون بود میگفت دیگه از شدت گناه، روضه هام حس میکنم خریدار نداره و...
با اینکه دستش خالی بود تازه دو روز بود سرکار میرفت، خدمتش تموم شده بود اما برای جلوگیری از گناه، مامانشو فرستاد جلو...
اومدن دو جلسه خاستگاری، یکماه دیگه هم اینجوری گذشت که مثلا آشنا شیم چون مادر من نمیدونست ما همو دوست داشتیم..
مامانم از روز اول از اینا خوشش نمیومد، رفت از هزار و یک جا درموردشون تحقیق کرد، یسری چیزای خیلی طبیعی از گذشته اش پیدا کرد و همونارو بهونه کرد و بهشون گفت نه..
اونم خیلی داغون شد، منم از اون بدتر
اما مامانم هیچکس حریفش نیست، مجبورم کرد خودم زنگ بزنم بگم جواب خودم منفیه..
خیلی برام سخت بود، دیشب این کارو کردم
خیلی داغون شد، منم دارم روانی میشم
فقط ب مامانم گفتم تا عمر دارم نمیبخشمش دیگه هم ازدواج نمیکنم هیچکسو راه نمیدم، اونم شنیدم گفته دیگه زن نمیخوام
الانم توی خونه حبسم کردن، نمیزارن حتی جلوی در برم چیکار کنم بنظرتون..
خودش بهم پیشنهاد فرار داد یمدت، تا راضی ب عقدمون بشن
اما شایدم پشیمون شده باشه، میخوام خودمو بکشم