- بیا یه بازی بکنیم.
- چی؟
- میای؟
- آره
- تو سه تا سوال از من میپرسی. منم سه تا سوال ازت میپرسم و تو راستشو بگو.
- باشه.
- خب بپرس.
بی هوا گفتم کی میرید؟
- کجا؟ استرازبورگ؟ خانوادم دو هفته دیگه برمیگردن.
- تو چی؟
- من... اوم... اگه اینجا دلیلی برای موندن نباشه میرم.
دلیل... مکث کردم و یه کمی آب خوردم.
- خب سوال بعدی؟
- تو بپرس.
- خیلی وقته با پویا هستی؟
- مگه اینو سمانه بهت نگفته
- میخوام خودت بگی. رابطتون چقدر عمیقه؟
- نه. تازه آشنا شدیم. فکر کنم میخواد بره.
- تو باهاش نمیری؟
به مادرم و بیماریش فکر کردم...
- نه. من نمیتونم و نمیخوام هیچجا برم.
- هیچ جا؟
- هیچ جا.
لبخند زد و یه قاشق از غذاش خورد.
- میتونم بپرسم؟
- آره
- چرا بعد از این همه سال اومدین ایران؟
- ما سالهاست مهاجرت کردیم. تغییر تابعیت دادیم. خانوادم دیگه نمیخوان برگردن. اومدن املاکی که اینجا دارن رو بفروشن.
دلم میخواست بحث از این حالت خارج بشه. همونطور که مادرم همیشه میگه یه مکالمه ساده و خوشایند برای موقع شام مناسبتره.
- هوم... کارا خوب پیش رفته؟
- آره تقریبا.
- خونه تهرانم فروختید؟
- نه...
- امروز کارت انجام شد؟ بعدش فکر کردم شاید نیاز بود باهات بیام چون ممکنه روند اداری اینجا رو فراموش کرده باشی.
- کاش میومدی.
- کارت انجام نشد؟
- چرا. یه کار شخصی هم داشتم و بیشتر به خاطر اون اومدم وگرنه اولش هوتن و هاکان میخواستن بیان.
- خب خدا رو شکر.
خنده موزیانه ای کرد
- که هوتن و هاکان نیومدن؟
- که کارت به سرانجام رسید.
- نرسیده تازه شروع شده.
کمی از غذام خوردم.
- یه سوال دیگه داری.
- بعدا میپرسم.
- من بپرسم؟
- بپرس
خنده گشادی که میرفت به قهقمه تبدیل بشه کرد...
- چون فکر میکردی زن دارم باهام سرد بودی؟ ته جملش توی خنده گم شد.
سرمو انداختم پایین و زیر زیرکی نگاش کردم. خم شد طرفم و به فرانسه گفت:
- میدونی خیلی ساده ای؟ ولی قشنگترین ساده ای که دیدم تویی. قلبم میخواد برای این معصومیتت از جا در بیاد.
سرمو بلند کردم و زل زدم توی چشمش.
- همه چیز به اون سادگی که تو فکر میکنی نیست موسیو. اینقدر خودتو دست بالا نگیر.
چند لحظه با بهت و حیرت نگام کرد. انگار مغزش چیزی که شنیده بود رو پردازش نمیکرد.
یه دستمال برداشتم و لبم رو پاک کردم.
-بریم؟
خودشو کشید عقب و گفت واو! بعد چند لحظه انگار توی فکر فرو رفت. به نظرم داشت حرفایی که این چند روز زده بودن و فکر میکرد من نمیفهمم رو مرور میکرد. یهو زل زد بهم.
- دیشب تو اتاقت بودی؟
کیفمو بلند کردم و گوشیمو انداختم توش.
- دیشب داشتی گوش میدادی؟
چند ثانیه با لبخند نگاش کردم.
بعد از جام بلند شدم. یه اسکناس پنجاه یورویی از جیبش در آورد و به صندوقدار اشاره داد و روی میز گذاشت. راه افتادم طرف خروجی.