2777
2789
عنوان

یه ماجرای معمولی(هرکی حوصله داره بیاد)

| مشاهده متن کامل بحث + 49448 بازدید | 701 پست

چند دقیقه بعد جلوی یه رستوران نگه داشت. گفت بریم شام بخوریم. گشنم بود و حس میکردم گلوم خشک شده. پیشنهادش واقعا خوشحالم کرد.

هیچکس جز ما توی رستوران نبود و همین بعد از دو روز شلوغ بهم آرامش میداد. قبل از غذا برامون یه کاسه کوچیک سوپ آوردن. به نظرم خوشمزه میومد و با اشتها میخوردم. حامد مال خودشم داد به من. برام مهم نبود چه فکری میکنه و بدون تعارف ازش گرفتم و اونم خوردم. میدونستم داره نگام میکنه ولی سرمو بلند نمیکردم. کاملا سرحال شده بودم. تموم که شد با یه لبخند از سر راحتی سرمو آوردم بالا. نگاهشو ازم گرفت و یه جای نامعلومی وسط سالن خیره شد. بدون ترس و خجالت نگاش میکردم. موهاش نرم و پرپشت و مشکی بودن و یه موج کمی داشتن و هرکدوم آشفته به یه سمت میرفتن. پوستش مثل برف سفید بود. عینک میزد. لباش رو نگاه کردم و بعد گردن کشیده و زنجیر گردنبندش. پلاک حالا روی پیراهنش افتاده بود و میدیدم همونه که خیلی سال پیش مادرم برای تولدش خریده بود. یهو یادم اومد تولدش اوایل مهره. تقریبا پنج روز دیگه. برگشت طرفم و لبخند زد.

-سیگار بکشم ناراحت میشی؟

جا خوردم. سیگار؟ چرا آخه؟ چرا باید سیگار بکشی؟ به فکر سلامتیت نیستی... فاصلمون اونقدری بود که دود اذیتم نکنه.

- نه. راحت باش.

از توی یه جعبه طلایی یه سیگار ظریف درآورد و گذاشت گوشه لبش. ژست سیگار کشیدنش با حال بود و بهش میومد. گمونم خودشم میدونست و این شیوه دلبریش بود. فقط کاش اینم میدونست که همینجوریش به اندازه کافی جذاب هست و نیازی به این کارا نیست. جعبه طلایی رو از روی میز برداشتم و باهاش بازی کردم.

- دوتا بیشتر توش نمونده

- دو بسته زاپاس آوردم

نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گفتم واای... مگه روزی چند تا میکشی؟

- دو سه تا.

تازه فهمیدم منظورش اینه که برای کل مدت سفرش زاپاس آورده.

- هر بسته چند تا توشه؟

- بیست تا

- یعتی تقریبا دو هفته

لبخند عمیقی زد. سیگارو خاموش کرد و خم شد طرفم.

- چیو حساب کردی؟

گارسون همون لحظه اومد و نجاتم داد. چند دقیقه طول کشید تا ظرفهای غذا رو بچینه و بره.

فکر میکردم میتونم همه آدمها رو نجات بدم..‌. تا اینکه متوجه شدم اونا دارن خودمم توی باتلاق غرق میکنن.

- بیا یه بازی بکنیم.

- چی؟

- میای؟

- آره

- تو سه تا سوال از من میپرسی. منم سه تا سوال ازت میپرسم و تو راستشو بگو.

- باشه.

- خب بپرس.

بی هوا گفتم کی میرید؟

- کجا؟ استرازبورگ؟ خانوادم دو هفته دیگه برمیگردن.

- تو چی؟

- من... اوم... اگه اینجا دلیلی برای موندن نباشه میرم.

دلیل... مکث کردم و یه کمی آب خوردم.

- خب سوال بعدی؟

- تو بپرس.

- خیلی وقته با پویا هستی؟

- مگه اینو سمانه بهت نگفته

- میخوام خودت بگی. رابطتون چقدر عمیقه؟

- نه. تازه آشنا شدیم. فکر کنم میخواد بره.

- تو باهاش نمیری؟

به مادرم و بیماریش فکر کردم...

- نه. من نمیتونم و نمیخوام هیچجا برم.

- هیچ جا؟

- هیچ جا.

لبخند زد و یه قاشق از غذاش خورد.

- میتونم بپرسم؟

- آره

- چرا بعد از این همه سال اومدین ایران؟

- ما سالهاست مهاجرت کردیم. تغییر تابعیت دادیم. خانوادم دیگه نمیخوان برگردن. اومدن املاکی که اینجا دارن رو بفروشن.

دلم میخواست بحث از این حالت خارج بشه. همونطور که مادرم همیشه میگه یه مکالمه ساده و خوشایند برای موقع شام مناسبتره.

- هوم... کارا خوب پیش رفته؟

- آره تقریبا.

- خونه تهرانم فروختید؟

- نه...

- امروز کارت انجام شد؟ بعدش فکر کردم شاید نیاز بود باهات بیام چون ممکنه روند اداری اینجا رو فراموش کرده باشی.

- کاش میومدی.

- کارت انجام نشد؟

- چرا. یه کار شخصی هم داشتم و بیشتر به خاطر اون اومدم وگرنه اولش هوتن و هاکان میخواستن بیان.

- خب خدا رو شکر.

خنده موزیانه ای کرد

- که هوتن و هاکان نیومدن؟

- که کارت به سرانجام رسید.

- نرسیده تازه شروع شده.

کمی از غذام خوردم.

- یه سوال دیگه داری.

- بعدا میپرسم.

- من بپرسم؟

- بپرس

خنده گشادی که میرفت به قهقمه تبدیل بشه کرد...

- چون فکر میکردی زن دارم باهام سرد بودی؟ ته جملش توی خنده گم شد.

سرمو انداختم پایین و زیر زیرکی نگاش کردم. خم شد طرفم و به فرانسه گفت:

- میدونی خیلی ساده ای؟ ولی قشنگترین ساده ای که دیدم تویی. قلبم میخواد برای این معصومیتت از جا در بیاد.

سرمو بلند کردم و زل زدم توی چشمش.

- همه چیز به اون سادگی که تو فکر میکنی نیست موسیو. اینقدر خودتو دست بالا نگیر.

چند لحظه با بهت و حیرت نگام کرد. انگار مغزش چیزی که شنیده بود رو پردازش نمیکرد.

یه دستمال برداشتم و لبم رو پاک کردم.

-بریم؟

خودشو کشید عقب و گفت واو! بعد چند لحظه انگار توی فکر فرو رفت. به نظرم داشت حرفایی که این چند روز زده بودن و فکر میکرد من نمیفهمم رو مرور میکرد. یهو زل زد بهم.

- دیشب تو اتاقت بودی؟

کیفمو بلند کردم و گوشیمو انداختم توش.

- دیشب داشتی گوش میدادی؟

چند ثانیه با لبخند نگاش کردم.

بعد از جام بلند شدم. یه اسکناس پنجاه یورویی از جیبش در آورد و به صندوقدار اشاره داد و روی میز گذاشت. راه افتادم طرف خروجی.

فکر میکردم میتونم همه آدمها رو نجات بدم..‌. تا اینکه متوجه شدم اونا دارن خودمم توی باتلاق غرق میکنن.

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

- پس همه رو شنیدی؟

ساکت به مسیرم ادامه دادم.

زیرلب گفت پس چرا هیچی نگفتی؟ چرا از صبح هیچی نمیگی؟

-همه رو فهمیدی؟

نگاش کردم و با بیخیالی گفتم:

- تو که نمیخواستی بفهمم پس وانمود میکنم نفهمیدم. من به آدما اون چیزی رو میدم که میخوان.

- ویدا

وسط پارکینگ بودیم خالی روی بلند کوه بودیم و ستاره ها اطرافمون برق میزدن. کنارم وایساد و زل زد توی چشمام.

- میدونی دوستت دارم؟

قلبم لرزید. چقدر منتظر شنیدن این جمله بودم. چقدر توی خیالاتم تصور کرده بودم اگه یه روز اینو بشنوم بال در میارم حالا هم انگار از زمین فاصله داشتم. اما فقط یه متر. نه بیشتر. فکر رفتنش مثل یه پیچک گره خورده بود دور پاهام و نمیذاشت خودمو توی آغوش خوشبختی رها کنم. سرمو انداختم پایین و به طرف ماشین حرکت کردم.

فکر میکردم میتونم همه آدمها رو نجات بدم..‌. تا اینکه متوجه شدم اونا دارن خودمم توی باتلاق غرق میکنن.

دنبالم اومد و درو برام باز کرد. راه افتادیم. چند دقیقه بعد برگشت طرفم.

- من هنوز یه سوال دیگه دارم.

- بپرس.

- بعدا میپرسم.

- هر جور راحتی

شروع کرد فرانسوی حرف زدن... انگار میخواست مطمئن بشه.

- الوق...(خب پس فرانسه هم یاد گرفتی؟

- وی! ژه اپخی.

- پوق کوا؟(برای چی؟)

خودمو زدم به اون راه... با خنده گفتم.

- ببخشید نمیفهمم چی میگی

خندید. کلا جاده رو ول کرده بود و زل زده بود به من.

- میخوای جلوتو نگاه کنی؟

- نه

- میخوای با یه مرگ رمانتیک جفتمونو به کشتن بدی؟

- رمانتیک؟

چیزی نگفتم.

- رمانتیک مگه دو طرفه نیست؟

- این سوال سومته؟

- نه.

چند لحظه ساکت شدیم و بعد باز با تعجب پرسید

- چطوری اینقدر خوب فرانسه یاد گرفتی؟

- واقعا خوبه؟

- عالیه. حتی از منم بهتر حرف میزنی

- چطور و هوتن و نازی اینقدر فارسیشون بد شده ولی تو نه

- اونا سنشون کمتر بود. انگیزه ای هم برای فارسی حرف زدن نداشتن

- تو داشتی؟

خندید و دستاشو به حالت تسلیم گرفت بالا

- من دیگه چیزی برای قایم کردن ندارم...

فکر کردم چرا خیلی چیزا هست. این همه سال کجا بودی. چیکار میکردی. برای چی اومدی سراغ من؟ رک بهت گفتم من هیچجا نمیرم دیگه به چه امیدی این حرفا رو میزنی...

- به چی فکر میکنی؟

- هیچی خستم. دیشبم خوب نخوابیدم.

- خب استراحت کن.

چشمامو بستم و تا نیم ساعت بعد که جلوی در خونه نگه داشت بازشون نکردم. پیاده شد و درو برای منم باز کرد.

فکر میکردم میتونم همه آدمها رو نجات بدم..‌. تا اینکه متوجه شدم اونا دارن خودمم توی باتلاق غرق میکنن.

- من ماشینو میزنم توی پارکینگ. برو بخواب

- سوال سومت رو نپرسیدی.

- بعدا میپرسم.

خب بپرس دیگه... بپرس دوستت دارم یا نه! بپرس تا منم بگم... چی بگم؟ بگم دوستت دارم؟ یا بگم امیدی به دوست داشتنت ندارم؟

رفتم تو خونه. یه دوش سریع گرفتم و موهامو خشک کردم. لباسامو پوشیدم و رفتم توی اتاق. پیامک اومد که بیا پشت پنجره... رفتم.

- سلام

- سلام

- عافیت باشه.

- ممنون.

- دم در یادم رفت بهت شب بخیر بگم

- خب الان بگو

- شب بخیر ویدا.

خندیدم.

- تو هم بگو.

- شب بخیر حامد.

- دوستت دارم ویدا

با شیطنت نگاش کردم.

خودش ادای صدای منو درآورد و گفت

- دوستت دارم حامد.

بعد پنجره رو بست و رفت. خزیدم زیر پتو و گفتم

آری آغاز دوست داشتن است

گرچه پایان راه نا پیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست

فکر میکردم میتونم همه آدمها رو نجات بدم..‌. تا اینکه متوجه شدم اونا دارن خودمم توی باتلاق غرق میکنن.
محاله یادم بره😐😂

دیش دیری دی دین  

اون همه شور و حال...؟  

فکر میکردم میتونم همه آدمها رو نجات بدم..‌. تا اینکه متوجه شدم اونا دارن خودمم توی باتلاق غرق میکنن.

منمممم فردااااشبببب لایکککک کنننن

روزی که دختر دار بشم به دخترم میگم منتظر نباش کسی خوشبختت کنه،خودت برو دنبال خوشبختی...بهش میگم دخترم تو قراره روزی مستقل بشی...نه من نمیخوام بهش بگم که آخرین مرحله موفقیت یک"دختر" تو مملکتمون عروس شدن و خونه بخت رفتنه!!!نمیخوام دم به دیقه تو گوشش بخونم قراره روزی مادر بشی...بهش میگم عروسکم تو قراره انسان موفقی بشی و تو این راه نیازی نداری که عروس بشی،احتیاجی نداری مردی با اسبی سفید و این چرت و پرتا بیاد دنبالت!مشکل ما اینه که تو گوش بچه هامون از کودکی هی میخونیم؛هی تکرار میکنیم که نهایتا یکی میاد میگیرتت!باور کنید موفقیت یک بانو در گروی "عروس شدن" و"مادر شدنش" نیست...به دخترامون یاد بدیم...

ویدا

امشب با خوندن داستانت بغض لعنتی داره نابودم میکنه عاشقانه هایی که روزی فکر نمیکردم تمامی داشته باشه

نمیدونم ته ماجرای شما چی میشه!!!

اما ماجرای ما بعد از ۶سال زندگی مشترک داره ب پایان میرسه...تلخی ش بی حد و اندازه ست!فقط ی توان و نیرو از خدا میخوام که سخت تر از این نشه که دووم بیارم  

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز