هفت صبح با زنگ تلفن بیدار شدم. پویا بود. جواب ندادم. رفتم یه لیوان قهوه خوردم و برگشتم توی اتاق. شیطنتم گل کرد. موهامو شونه زدم و حلقه های پایینش رو تاب دادم. یه کمی ریمل به مژه های بی رنگم زدم. یه برق لب و بعد رژ لب صورتی خیلی کمرنگ روی لبم کشیدم و تا جایی که میشد با براش محوش کردم. پرده رو زدم کنار و پنجره رو باز کردم. بعد رفتم توی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم. خودم خندم گرفته بود اما سعی کردم ذهنم رو آروم کنم و غرق خیالات دور بشم و فقط یه لبخند ملیح روی لبم بمونه. نمیدونم جقدر گذاشت تا صدای باز شدن پنجره همسایه رو شنیدم. میدونستم داره نگام میکنه و سعی کردم تکون نخورم. یهو داد زد
- هی... زیبای خفته!
از جام تکون نخوردم
- سیندرلا
-سفید برفی
- دلبر
اینو که گفت نتونستم جلوی خندمو بگیرم. چشمامو باز کردم و گفتم چیه...
- این چه طرز خوابیدنه؟
- داشتم از آفتاب لذت میبردم
- زیر پتو؟
- آره
- خب بیا بیرون درست آفتاب بگیر
- راحتم
- خوبی دیگه گلوت درد نمیکنه؟
گلو دردم واقعا خوب شده بود ولی فکر کردم بذار یه کمی خودمو لوس کنم...
- چرا... حس میکنم تهه گلوم میسوزه
- میخوای برات سوپ درست کنم؟
- مگه بلدی؟
- یه چیزایی بلدم. بیا اینجا با هم درست کنیم.
- مزاحمتون نمیشم...
- همه خوابن. تا 10 و 11 بیدار نمیشن. بیا. منتظرتم.
بدون اینکه اصرار بیشتری بکنه از قاب پنجره کنار رفت. از جام بلند شدم و لباسامو عوض کردم. یه شلوار جین و یه لباس نازک اما کلاهدار و شبیه هودی پوشیدم. یه ذره رژگونه زدم انگار لپام گل انداخته و راه افتادم.