قضیه اش خیلی مفصل و طولانیه
اخلاقمون بهم نمی خورد خانوادش اذیتم می کردن خانواده خودمم چون مخالف ازدواجم بودن اوناهم آزارم میدادن و زندگیمو بهم میزدن
بچه دار هم نمیشدم
به خاطر اختلاف علایق خیلی جر و بحث داشتیم دیگه وقتی دیدم یسری حرمتا از بین رفته حتی اون زندگی میخواست درست هم بشه دیگه من نمی خواستمش چون از چشمم افتاده بود...
یه دلیلشم این بود که نخواستم اونو از حق پدر شدن محروم بکنم آخه بچه خیلی دوست داشت...