دیگه من تنها مونده بودم و فشارهای شوهرمم بیشتر میشد اما راه برگشت نداشتم میسوختم و میساختم بچه رو میبردم مدرسه میوفتاد دنبالم تعقیبم میکرد یهو جلو روم ظاهر میشد میخندید یا فیلم ازم جمع میکرد میگفت ببین اینجاها رفتی
منم میگفتم مگه من کاری کردم که شک داری میگفت نه من محتاط هستم بعد یبار که بچه رو بردم مدرسه یک ربع دیر رسیدم خونه با اولیا داشتم صحبت میکردم تو راه زنگ زد گفت کجایی گفتم دارم میرم خونه گفت من خونم بیا تا بهت بگم رفتم خونه منو گرفت به باد کتک که یک ربع چرا دیر اومدی خونه منم قسم میخوردم که مدرسه بودم خب باچاقو زد کف پام تا آروم شد اما منو آشوب کرد نمیتونستم راه برم زنگ زد به مامانم گفت این دیر اومده مامانم گفت زده تو رو گفتم نه بعد موقع مدرسه بچه شد رفتم پوشیدم ک برم دنبالش نگفت بذار ببرمت یا خودم میرم پات مشکل داره تو نرو
من رفتم پیاده نصف راهو رفته بودم دیدم اومد جلوم گفت سوار شو (حتی راه رفت اومد مدرسه رو مشخص کرده بود اگه جای دیگه میدید حتما کتک بود)سوارشدم گفت چرا یجور میکنی ک من عصبی بشم بزنمت من گریه میکردم حرف زدن بلد نبودم که
من اصلا نمیدونستم اشتباهم چی بوده خب فقط یکم دیر کردم