2777
2789

سلام دوستان باور کنید الان که دارم این ها رو مینویسم میترسم اگه بفهمه چکارمیکنه و چه واکنشی داره من یواشکی ثبت نام کردم

من الان4ساله ازدواج کردم خودم23وشوهرم37سالشه 14سال اختلاف سنی داریم 4ساله که دارم عذاب میکشم و حتی مادرم خبر نداره 

باید از اول بگم تورو خدا کمکم کنید

   از دردهات برا هیچکس نگو   این روزا  همه    با  نمک  شدن  

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

من بخاطر مشکلاتی که با خانوادم داشتن بدون شناخت کافی ازدواج کردم با همسرم

اول ازدواج گفتم من بلد نیستم غذا بپزم حتی یه تخم مرغ گفت باشه مشکلی نداره یاد خواهی گرفت منم فکرکردم وای چه کیوته مادرم گفت باید دوسال نامزد بمونید من جهاز تکمیل کنم گفت من از دختر تو جهاز نمیخوام چون یه بچه داشت از زندگی قبلی گفت نمیتونم نامزد بمونم زود عقد کنیم بریم سرخونه زندگی با تمام اختلاف ها بلاخره قبول کردن که ازدواج کنیم حتی رفتیم آزمایش خون بابام زنگ زد گفت برگردید پشیمون شدم من خودم التماس کردم که نه یا این یا هیچکس

   از دردهات برا هیچکس نگو   این روزا  همه    با  نمک  شدن  

فرداش رفتیم دوباره آزمایش خون و رفتیم محضر آخوند که اونجا بود گفت منو مسخره کردید سه بار اومدید رفتین اصلا خانواده هاتون کو 

اخه خانواده شوهرم اصلا نیومدن از طرف من هم فقط مادرم و داداشم بودن که از من کوچیکتره و اونموقع بچه بود مجبور شدیم رفتیم یه محضر دیگه اونجا بدون هیچی عقد کردیم به قراره این که بعدا جشن میگیریم

   از دردهات برا هیچکس نگو   این روزا  همه    با  نمک  شدن  

من حتی گفتم برام قرآنمو بخر گفت وقت محضر میره و نخرید

دلم گرفت اما امید داشتم که خب این یه عقده فقط من جشن میگیرم حتما اونجا میخره حتی حلقه نداشتم اما هیچی نگفتم بعد عقد شوهرم یجوری کرد که مامانم و داداشمو فرستاد شهرمون حتی نذاشت یه شب بیشتر بمونن و زندگی زناشویی ما شروع شد 

   از دردهات برا هیچکس نگو   این روزا  همه    با  نمک  شدن  

ما اومدیم خونه و همسرم از من رابطه خواست و با عطش زیادی گفت که منتظر این لحظه بوده بعد هم خوابیدیم با صدای زنگ گوشی من بیدارشدیم دوستم بود بخاطر ازدواجم از دوستم300قرض کرده بودم و شوهرم نمیدونست خب نیازی هم نبود بگم بدونه جوری که من حرف زدم با دوستم شوهرم شک کرد گفت بزن رو بلندگو و فهمید

فکرشو کنید ظهر عقد کرده بودم بعدازظهر داشتم از شوهرم کتک میخوردم همونجا فهمیدم اشتباه کردم اما هنوز کامل بیدار نشده بودم از خواب زمستونی

   از دردهات برا هیچکس نگو   این روزا  همه    با  نمک  شدن  

کتک خوردم زنگ زد به مامانم که دخترت پول قرض کرده مامانمم گفت خودم میدم غلط کرده مامان بیچارم فکرکنید تو اتوبوس فکرش مونده بود پیش من اما من خر هیچی نگفتم که کتک خوردم فکرمیکردم زندگی که خودم انتخاب کردم تو کل این مدت هم فقط ظاهر سازی کردم و هیچی نگفتم

خلاصه گذشت بهم گفت باید چادری بشی ارتباطم رو با تمام دوستام قطع کرد گفت دیگه زن متاهلی با هیچ فامیلی حتی حق حرف زدن و شماره دادن نداشتم فقط مامان بابام و داداشم یه سوپرمارکت میخواستم برم باید ازش اجازه میگرفتم بعد میرفتم بیرون هیچ جا اجازه رفتن نداشتم وقتی هم مسگفتم میگفت تو که اینجا کسیو نداری پیش کی میخوای بری منم تمام اون مدت فکر میکردم که تاثیر زن قبلیشه و بعد یه مدت بهم اعتماد میکنه و همه چی درست میشه البته وقتی من زنش شدم4سال از طلاقش میگذشت

   از دردهات برا هیچکس نگو   این روزا  همه    با  نمک  شدن  

 یک ماه گذشته بود و من دیدم از جشن خبری نیست به مامانم گفتم زنگ زد به شوهرم که ما دختر دادیم زن بیوه که ندادیم اونم گفت من یکبار ازدواج کردم دیگه برای من بده جشن بگیرم شما میخواید توی شهرتون بگیریم مامانمم گفت باشه پس بیایید بگیریم رفتیم شهر ما برای عروسی خرج همه چی از شیرینی و آرایشگاه و اتلیه همه چی مامان بابام دادن شوهرم گفت عروسی دختر هست ما رسممون اینه عروسی پسر نیست من که نخواستم عروسی بگیرم خالم اومد دخالت کنه که چرا من احازه ندادم و گفتم رسمشونه راست میگه بعد شب قبل جشن یه دعوا راه افتاد عموی بزرگم گفت به ما هیچی نگفتید یواشکی رفتین همه کارا کردین اومدین به ریش ما پیاز خورد میکنید آخه ما الکی گفتیم تازه اینجا میریم عقد کنیم که بزرگترها ناراحت نشن خلاصه عموم گفت من نمیام من گریم گرفت شوهرم گفت میخوای جشن نگیریم؟منم گفتم اره بریم خونه خودمون بعدها شوهرم گفت خودم نخواستم جشن بگیریم و بعد هم همین شد سرکوفت که یه جشن نتونستین بگیرید خلاصه برگشتیم شهر شوهرم خونمون 

دیگه غذا اگه شور یا بی نمک میشد هزارتا سرکوفت میشنیدم که زن زندگی نیستی و هزارتا فوحش به مادرم که چرا یادت نداده درحالی که من گفته بودم بلد نیستم هرروز به مادرم زنگ میزدم تا یه ناهار بار بذارم اگه لباسی کثیف بود هزارتا حرف میشنیدم اخه اوایل لباسشویی نداشتم و منم که تاحالا یه لباس زیر خودمو فقط شسته بودم حالا باید یه عالمه مانتو و پیرهن وشلوار و لباس بچه میشستم وای خدا جهنم بود

   از دردهات برا هیچکس نگو   این روزا  همه    با  نمک  شدن  

بعد یه مدت شروع کرد زخم زبون که تو جهاز نیاوردی منم به مامان اینا گفتم مامانم گفت خودش گفت نمیخواییم جنم گفتم اون بگه تعارف زده تو باید میدادی سر همین دعوامون شد و با خانواده قهر کردم و دیگه کلا تنهای تنها موندم بعد چند مدت مامانم زنگ زد گفت من چکارکنم من گفتم نامزد بمدن دوسال تا بخرم دیگه من گریه کردم مادرم اومد برام دوتا فرش و یه سری وسایل خرید البته از اول یه خورده ریزهایی اورده بودم بعدهم تختو کمدمو خریدن اما حرفای شوهرم زخمی بود رو قلبم هرچی هم که میخریدن میگفت دستشون درد نکنه ولی فلان عیب رو داره بعد یه مدت که بهم گیرداده بود سر جهاز قبل خرید ها بابام گفت من اگه  میدونستم جهاز میدم مهریه رو جور دیگه میگرفتم جشن و اینا ما ساده گرفتیم که چون جهاز ندادیم من هم گفتم دیگه شده چکارکنم زندگیمو خراب کنم بخاطر یه جشن بابام گفت نه خراب نکن اما خودتو بدبخت کردی دخترم من گفتم نرو منم غرورمو نمیتونستم بشکنم ک اشتباه کردم میگفتم کمبود خودتونو سر من نندازین خلاصه بین خانوادم و شوهرم مونده بودم پدرم همین حرف رو به شوهرم زد شوهرم گفت باید از من معذرت بخوان من مادرمو مجبور کردم به شوهرم معذرت خواهی کنه بیچاره مادرم خدا جنو ببخشه که چقدر حقیرش کردم عذاب وجدان منو میکشه آخر

بابام زنگ زد بهم گفت خودتو کوچیک کردی مادرپدرتو خورد نکن زیر دست اون مرد منم گفتم ارتباط قطع کنید بامن اصلا انگار نمیفهمیدم که بابا مشکل از شوهرمه اونا بزرگترشن عوض احترام بذاره حالا اینجوریم میکنه 

   از دردهات برا هیچکس نگو   این روزا  همه    با  نمک  شدن  

دیگه من تنها مونده بودم و فشارهای شوهرمم بیشتر میشد اما راه برگشت نداشتم میسوختم و میساختم بچه رو میبردم مدرسه میوفتاد دنبالم تعقیبم میکرد یهو جلو روم ظاهر میشد میخندید یا فیلم ازم جمع میکرد میگفت ببین اینجاها رفتی

منم  میگفتم مگه من کاری کردم که شک داری میگفت نه من محتاط هستم بعد یبار که بچه رو بردم مدرسه یک ربع دیر رسیدم خونه با اولیا داشتم صحبت میکردم تو راه زنگ زد گفت کجایی گفتم دارم میرم خونه گفت من خونم بیا تا بهت بگم رفتم خونه منو گرفت به باد کتک که یک ربع چرا دیر اومدی خونه منم قسم میخوردم که مدرسه بودم خب باچاقو زد کف پام تا آروم شد اما منو آشوب کرد نمیتونستم راه برم زنگ زد به مامانم گفت این دیر اومده مامانم گفت زده تو رو گفتم  نه بعد موقع مدرسه بچه شد رفتم پوشیدم ک برم دنبالش نگفت بذار ببرمت یا خودم میرم پات مشکل داره تو نرو

من رفتم پیاده نصف راهو رفته بودم دیدم اومد جلوم گفت سوار شو (حتی راه رفت اومد مدرسه رو مشخص کرده بود اگه جای دیگه میدید حتما کتک بود)سوارشدم گفت چرا یجور میکنی ک من عصبی بشم بزنمت من گریه میکردم حرف زدن بلد نبودم که

من اصلا نمیدونستم اشتباهم چی بوده خب فقط یکم دیر کردم

   از دردهات برا هیچکس نگو   این روزا  همه    با  نمک  شدن  

بعد قضیه پام یه همکار داشتم زمان مجردی که وکالت میخوند یه پسر بود من از طریق آشناها شمارشو پیدا کردم و یواشکی زنگ زدم بهش شرایطو گفتم گفت فردا صبح بیا فلان جا تا کامل توضیح بدم منم صبح بعد شوهرم زدم بیرون رفتم پیش وکیله تا قبل 9هم برگشتم سیم کارت زمان مجردیم رو که باهاش زنگ زده بودم وکیله در اوردم انداختم دور که مبادا شوهرم بفهمه بچه هم خواب بود تا من رفتم و اومدم بعد بیدارشد گفت منو میبری پارک منم که تحت تاثیر حرفای وکیل و خودمم جوگیر شده بودم که حقه منه آزادی بدون اجازه بچه رو برداشتم بریم پارک وسط راه شوهرم زنگ زد وای قلب من که وایساده بود بچه هم از ترس نمیدونست چکارکنه 

گفت کجایی گفتم خونه گفت پس درو باز کن وااایییی بدبخت شدم بدو بدو برگشتیم خونه هم منو هم بچه رو کتک زد منو بیشتر مادرش گفت بچه ک عقلش نمیرسه همش تقصیر اونه بعد مادرش اینا تا اون روز دخالت نکرده بودن از اون روز شروع کردن به شوهرم گفتن طلاقش بده شوهرم پیام های که با وکیل هماهنگ کرده بودم دید فکر کرد خطا کردم به حد مرگ کتکم زد برد یه بیابون با سنگ افتاد به جونم بچه تو ماشین جیغ میزد که نزنش بعد سوهرم کرد گفت میخوام مادر دخترمو بیارم سر خونه زندگیش به توام ربطی نداره حالا کاری ندارم که چقدر مادرش بچه رو پرمیکرد که بریم مادر خودتو بیاریم این بره بچه هم به من وابسته هست اصلا با اون ذره ای مشکل ندارم قضیه مادرشوهرم اینارم تعریف نمیکنم چون اصلا نمیخوام واردش بشم خلاصه پدرشوهرم قلبش مریض بود بیچاره80سالشه گفت من یه چک300میلیون تومنی میدم ضمانت که این دختر پاکه دست بردار پسرم اگه خطایی کرد چک رو بذار اجرا شوهرم گفت باشه و منو ول کرد اذیت جسمی نکرد

   از دردهات برا هیچکس نگو   این روزا  همه    با  نمک  شدن  
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز