2777
2789
عنوان

عشق گمشده (داستان زندگی) 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂

| مشاهده متن کامل بحث + 70986 بازدید | 1067 پست

لباسایی می پوشیدن که با لباسای محلی ما فرق داشت. خیلی دوست داشتم ببینم شهر چطوریه

یه روز صبح مثل همیشه ناشتایی مو که خوردم رفتم خونه ی ارباب با داداش کوچیکم نشستم تو اتاق کنار طبیب و داشتیم در مورد بیماری ارباب زاده حرف می زدیم که یهو ارباب و چن تا مرد وارد اتاق شدن همشون کت و شلوار پوشیده بودن... خیلی دوست داشتم یه روز محمد رو با کت و شلوار ببینم،  طبیب گفت فقط لطفا پیش بیمار حرف نزنین همه ساکت بودن فقط منو  طبیب در مورد دارو ها و بیماری ارباب زاده حرف می زدیم باهم اونم خیلی آروم

متوجه نگاه مداوم یکی از اون مردا به خودم شدم شورتم پوشیده بود به جز چشمام چیزی معلوم نبود لباس  محلی ما یه یه لباس  با یه دامن بلند پف دار بود و یه سرتاسری و یه جلیقه که از روی لباس می پوشیدیم خیلی قشنگ بود

حس خیلی بدی داشتم عصبی شدم از نگاه مداوم و آزار دهنده ی اون مرد بدم می یومد وقتی حس کردم کار مهمی نمونده از طبیب و ارباب اجازه گرفتم و سریع از اون خونه دور شدم یه چن بار دیگه ای اون مردو دیدم

حس یه زن هیچ وقت بهش دروغ نمی گه مطمئن بودم که نگاهش معنا داره و یه نگاه ساده نیست

دوست داشتم محمد سریع بیاد هر وقت دلم تنگ می شد به بالای اون پرتگاه می رفتم اون جا بوی محمد رو می داد خاطراتم باهاش به یادم می افتاد

یه قاصدک کندم و فوتش کردم گفتم به محمد بگین برگرده گریم گرفته بود حس خطر می کردم

حسم درست بود

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

تو اتاق با داداشم خواب بودم که دیدم صدای پدر و مادرم می یاد بلند داشتن می شنیدن

بیدار شدم و اول لحافو کشیدم روی برادرم که سردش نشه و رفتم ببینم چی دارن می گن

دختر فضولی نبودم اما خیلی بلند داشتن حرف می زدن و حتما حرف مهمی بود

بابا :_ چقدر گفتم زن اون موقع که انگشتر اوردن برا نشونی یه عقدیم بینشون می خوندن محرم می شدن به هم

مامانم با گریه گفت :من چه می دونستم این خیر ندیده ها از شهر می یان و یه راس دس می زارن رو دختر ما

_ حالا من چه خاکی تو سرم کنم نه می شه دختر نشون کردمو شوهر بدم و نتونم سرمو تو ایل و طایفه بلند کنم و نه می تونم با آدمای خدا نشناس ارباب در بیوفتم. ارباب

فهمیدم قضیه چیه. فهمیدم بد بخت شدم سرمو تکیه دادم به دیوار و گریه کردم صدای گریمو مامانم شنید و اومد بغلم کرد

_چیزی نشده که زانوی غم بغل گرفتی

خودشم تو صداش بغض داشت فقط می خواست منو آروم کنه

همه می دونستن ارباب به دوستش نه نمی گه و اگه کسی رو حرفش حرف بیاره حسابش با کرام الکاتبینه بابام اومد و سمت راستم نشست

_ مگه من مردم که انقد حراسونی، تا من زندم کسی نمی تونه برا دخترم تعیین تکلیف کنه

_ خدا نکنه آقا، اما...

_ دیگه اما و اگر نیار که ناراحت می شم برو دست و صورتتو بشور بیا

رفتم و دست و صورتمو شستم یه کم آروم شدم اما می دونستم به همین آسونیام نیست ته دلم ترس و نگرانی شعله می کشید

ارباب پیغام فرستاده بود که پسر دوستش  تیمسار از من خوشش اومده و الا و بلا که من به تیمسار بله رو دادم و گفتم تو ده حرف حرفه من و بس اولش چن گونی برنج و روغن و قند و چایی اوردن برامون فکر می کردن می تونن اینطوری ترغیبمون کنن به جواب مثبت دادن و راه اومدن با تصمیم ارباب...

پدرم قبول نمی کرد تهدیدش کردن

یه روز صب که با صدای شیون مامانم از خواب پا شدم و دیدم بابام خونه اومده و سر و صورتش خونیه زنده بود اما بد جوری زده بودنش

هممون ترسیده بودیم و داشتیم گریه می کردیم و بابام داشت آروممون می کرد

چن روزی زمین گیر شده بود زخماشو می بستم و دارو می ذاشتم تا عفونت نکنه کوفتگی  تو دست و پاهاش معلوم بود

دلم براش می سوخت رفتم در خونه ی ارباب

محکم در رو می کوبیدم

_ نا مردا مگه شما رحم و مروت ندارین؟ ... مگه شما غیرت ندارین...؟ مگه شما انسان نیستین؟ مگه شما ها چیزی از خدا و پیغمبر حالیتون نیست؟ همه ی روستا می دونن که من نشون کرده دارم

بالفرض که نداشته باشم رضایت دختر برا ازدواج لازمه مگه شما ها مسلمون نیستین؟

همه ی خدمت کارا جمع شده بودن

ارباب از بینشون اومد و راهو براش باز کردن

_ چی شده دختر مقصود...زبون در اوردی

حرفامو بازم تکرار کردم

با چشم غره بهم گفت نمک نشناس هر چی تو و بابات دارین از صدقه سری منه اگه من گوسفندامو نمی سپردم دست بابات همین پول چوپونیم گیرتون نمی یومد که واسه من بزرگ شین و زبون در بیارین

_ روزی دست خداست اگه پولی دادی به پدرم در قبال زحمتیه که کشیده شایدم خیلی کم تر از زحمتش بوده... اهالی همه دارن کار می کنن و تو نشستی تو خونت اون وقت همه فقیر تر و لد بخت تر می شن و تو هر روز ثروتمند و مغرور

_ خفه می شی یا خفت کنم

_ آره کسی که قدرت داره ظلم کردن براش راحته غیرت اینه که قدرت داشته باشی و انصاف کنی

خندید و به سمت مردم نگاه کرد و گفت : می بینید رعیت جماعت عقل نداره.. کسی که قراره باهاش ازدواج کنه از مال دنیا بی نیازه دس بذاره رو هر دختری با سر قبول می کنن اون وقت دختر چوپون واسه ما دم در اورده

_ خب بره بگیره مگه جلو شو گرفتم.؟

ارباب به همه گفت برین پی کارتوند. فقط من و ارباب موندیم و دو تا از مردا

_ ببین دختر من رو حرف رفیقم نه نمی یارم... به نفعته مثل بچه ی آدم بشینی سر سفره ی عقد و الا دیگه شاید این دفعه پدرت زنده برنگرده و بعد با صدای بلند خندید و با اون مردا رفت تو خونه

همزمان که داشت دور می شد صداش می رسید که می گفت : اگه امروز به این دختر بچه رو بدم فردا دیگه نمی تونم جلو رعیت جماعتو بگیرم


بی اختیار زمین افتادم چی کار می کردم. می خواستم زار بزنم و گریه کنم اما انگار حتی توان گریه کردنم برام نمونده بود

دیگه اومدن و نیومدن محمدم انگار فرقی به حالم نمی کرد شاید یه ساعتی می شد رو زمین افتاده بودم که عمه ملوک من و دید و برد خونه

خیلی اوضاع بدی بود

نمی تونستم پدرمو اون طوری زخمی ببینم حتی نمی تونست راه بره

نمی تونستم عشقمو ول کنم و جوونی و زندگیمو با یه غریبه بگذرونم

واای اگه محمد می فهمید..

دیدم بابام حالش خوب نیس فردا با برادرم گوسفندا رو بردیم چرا

حالم خوب نبود وقتی پایین کوهی رسیدیم که با محمد همیشه می رفتیم به داداشم گفتم تو برو منم زود خودمو می رسونم

رفتم بالای کوه و رو تخته سنگی که کنار پرتگاه بود نشستم

_محمد کجا موندی؟

بیا دارن ما رو از هم می گیرن

اشکام بند نمی اومد ظلم بزرگی داشت در حقمون می شد

_خدایا منو می بینی؟

چرا نجاتم نمی دی؟

تو دلم دعا می کردم خمین امروز ارباب و همه ی آدمای ظالم بمیرن

داشتم با صدای بلند گریه می کردم که یهو یه صدایی از پشت سر اومد

_ می دونم منو نمی خوای اما من خوش بختت می کنم

برگشتم پشت سرمو دیدم همون پسره بود با کت قهوه ای

گریه هام بند اومد

_  من کس دیگه ای رو دوست دارم اگه پیش اون نباشم خوش بخت نمی شم حتی اگه ثروتمند ترین باشم حتی اگه تو قصر شاه زمدگی کنم...

خندید و اومد نزدیک تر...  این حرفا همش کشکه وقتی تو بهترین خونه زندگی کنی یادت می ره همشون

من تا اون زمون صبر می کنم یه کم باهام راه بیا تا دنبا رو به پات بریزم

_ نمی خوام دنیای من محمده... مگه تو مسلموندنیستی بی رضایت من عقد باطله.. نزدیک تر اومد می خواستم ازش دور شم با اینکه خیلی می ترسیدم به انتهای پرتگاه نزدیک شدم ولی اومد جلو تر

_برو عقب...

_تو زن من می شی دل چه می فهمه دین چیه؟

_ برو عقب

نزدیک تر اومد می خواستم یه قدم دیگه عقب تر برم که  پشت پام به یه سنگ و افتادم از پرتگاه پایین تو رود. به زور خودمو کشیدم رو سطح آب

داشتم دست و پا می زدم اون بالا می دیدم که داداشم منو دیده و داد می زنه بهار... بهاااار

ویگه چیزی یادم نموند

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز