تو اتاق با داداشم خواب بودم که دیدم صدای پدر و مادرم می یاد بلند داشتن می شنیدن
بیدار شدم و اول لحافو کشیدم روی برادرم که سردش نشه و رفتم ببینم چی دارن می گن
دختر فضولی نبودم اما خیلی بلند داشتن حرف می زدن و حتما حرف مهمی بود
بابا :_ چقدر گفتم زن اون موقع که انگشتر اوردن برا نشونی یه عقدیم بینشون می خوندن محرم می شدن به هم
مامانم با گریه گفت :من چه می دونستم این خیر ندیده ها از شهر می یان و یه راس دس می زارن رو دختر ما
_ حالا من چه خاکی تو سرم کنم نه می شه دختر نشون کردمو شوهر بدم و نتونم سرمو تو ایل و طایفه بلند کنم و نه می تونم با آدمای خدا نشناس ارباب در بیوفتم. ارباب
فهمیدم قضیه چیه. فهمیدم بد بخت شدم سرمو تکیه دادم به دیوار و گریه کردم صدای گریمو مامانم شنید و اومد بغلم کرد
_چیزی نشده که زانوی غم بغل گرفتی
خودشم تو صداش بغض داشت فقط می خواست منو آروم کنه
همه می دونستن ارباب به دوستش نه نمی گه و اگه کسی رو حرفش حرف بیاره حسابش با کرام الکاتبینه بابام اومد و سمت راستم نشست
_ مگه من مردم که انقد حراسونی، تا من زندم کسی نمی تونه برا دخترم تعیین تکلیف کنه
_ خدا نکنه آقا، اما...
_ دیگه اما و اگر نیار که ناراحت می شم برو دست و صورتتو بشور بیا
رفتم و دست و صورتمو شستم یه کم آروم شدم اما می دونستم به همین آسونیام نیست ته دلم ترس و نگرانی شعله می کشید
ارباب پیغام فرستاده بود که پسر دوستش تیمسار از من خوشش اومده و الا و بلا که من به تیمسار بله رو دادم و گفتم تو ده حرف حرفه من و بس اولش چن گونی برنج و روغن و قند و چایی اوردن برامون فکر می کردن می تونن اینطوری ترغیبمون کنن به جواب مثبت دادن و راه اومدن با تصمیم ارباب...
پدرم قبول نمی کرد تهدیدش کردن
یه روز صب که با صدای شیون مامانم از خواب پا شدم و دیدم بابام خونه اومده و سر و صورتش خونیه زنده بود اما بد جوری زده بودنش
هممون ترسیده بودیم و داشتیم گریه می کردیم و بابام داشت آروممون می کرد
چن روزی زمین گیر شده بود زخماشو می بستم و دارو می ذاشتم تا عفونت نکنه کوفتگی تو دست و پاهاش معلوم بود
دلم براش می سوخت رفتم در خونه ی ارباب
محکم در رو می کوبیدم
_ نا مردا مگه شما رحم و مروت ندارین؟ ... مگه شما غیرت ندارین...؟ مگه شما انسان نیستین؟ مگه شما ها چیزی از خدا و پیغمبر حالیتون نیست؟ همه ی روستا می دونن که من نشون کرده دارم
بالفرض که نداشته باشم رضایت دختر برا ازدواج لازمه مگه شما ها مسلمون نیستین؟
همه ی خدمت کارا جمع شده بودن
ارباب از بینشون اومد و راهو براش باز کردن
_ چی شده دختر مقصود...زبون در اوردی
حرفامو بازم تکرار کردم