قرار بود این بار که محمد بیاد روستا عقد و عروسی رو یه جا بگیرن
تو این حین پسر ارباب بازم بیماریش شدت گرفت و باز به اون خونه رفتم تا کمک دست طبیب باشم
حالش این بار خیلی بد تر از دفعه ی پیش بود پسر ارباب ازدواج کرده بود و یه دختر و یه پسر داشت همسرش هم زیبا و برآزنده بود و می دونستم شهری و تحصیل کردس وقتی رفتم تو خونه ی ارباب وقتی منو دید گفت چشمای خیلی قشنگی داری خیلی خوش حال شدم که اون ازم تعریف کرده چون خودشم خیلی زیبا بود لباس تیره ی بلندی داشت که زیباییشو چن برابر کرده بود.
دائم در رفت و آمد بودم البته اینبار چون بزرگ تر بودم همیشه همراه داداش کوچیک ترم می رفتم خونه ی ارباب.
همه ی تلاشمونو کردیم و حالش یه کم بهتر شد البته درمانش ادامه داشت و ما هر روز می رفتیم و بهش سر می زدیم