وقتی چشامو باز کردم بالای سرم سقف چوبی رو تار می دیدم به سمت راستم نگاه کردم فرش و گلیم نا شناس... یه خونه ی غریب
بلند شدم و نشستم از تو حیاط صدای بازی بچه می اومد اما نمی تونستم پاشم و نگاه کنم کیم یه چن لحظه بعد دیدم بی بی مریم اومد تو اتاق
بی بی مریم : من اینجا چی کار می کنم...
لحافو بکش روت سردت نشه لباسام عوض شده بود
_ دخترم تو رو جریان رودخونه اوردت ده ما و کنار رود خووه پیدات کردم... خدا رحم کرده بهت که زنده ای .. آدمای ارباب دارن دنبالت می گردن... می خوای چی کار کنی
_ نمی خوام برگردم ده.. اگه برگردم حتما مجبورم می کنن که با پسر تیمسار ازدواج کنم
_ دختر جان من یکی دو روز می تونم قایمت کنم ولی خودت که می دونی آدمای ارباب همه جا هستن می فهمن اینجایی
اشکام سرازیر شد
_ نمی خوام برگردم
بی بی مریم منو برد و تو اتاق قایم کرد...
_ مطمئن نیستم وقتی داشتم می اوردمت کسی جز دخترم تو رو دیده یا نه، می رم یه سر و گوشی آب بدم ببینم چه خبره اگه غریبه اومد.. تو صندوق خونه یه صندوق هست که توش جا می شی قایم شو بیرونم نیا
با ترس و لرز از گوشه ی پرده ی خونه بیرون رفتنشو نگاه کردم
شب اون جا موندم
بی بی مریم بهم گفت همه فکر می کنن مردی و رود جنازتو برده
شنیدم مامان و بابات خیلی برات بی تابی می کنن
بشین فکراتو بکن می دونم برگشتنت با سیاه بخت شدنت یکیه خودمو آقام به زور شوهرم داد می دونم چه زجریه...
اما دختر جون فکرم نکن برنگشتنتم آسونه آدمای ارباب همه جا هستن و پیدات می کنن
بازم گریه کردم... اون قدر این روزا گریه می کردم که چشمه هم بود خشک شده بود ولی انگار اشکام خاکستر دلم بود نه آب چشام...اومد و بغلم کرد و گفت امشبو اینجا بخواب تا فردا خدا بزرگه