سلام بچه ها از این به بعد میخوام یک سری چیزها که در زندگی خودم یا عزیزانم پیش اومده رو اینجا بنویسم هم بشه یک درد و دل و مشورت با شمایی که رفیقمین اما نمیشناسینم که بخوام خجالت بکشم هم بشه یک درس عبرت که از خیلی اشتباهات خودمون یا عزیزانمون جلوگیری کنیم
من یه دایی دارم متولد ۵۷ئه ته تغاری خانواده مامانمیناس و مامانم که فرزند ارشد خانواوده س یکجورایی میشه گفت مادر اونم هس....این دایی من درس نخوند و از بچگی وارد بازار شد و رفت تو کار املاک....دروغ نگم پول پارو میکرد.....دهه ی ۸۰ بود....۸۱....۸۲....موبایلشو داشت خونه ی مبله شو داشت.....ماشینش.....شاید باور نکنید اما سر تاپاش طلا بود....اونموقع گوشی داشتن و شماره داشتن خیلی کلاس بودااااا😂😂😂😂داییم داشت.....مامان بزرگم هر کاری میکرد زن بگیزه میگفت مگه دیوونم؟دم به تله نمیداد....باشگاهشو میرفت تفریحشو میکرد مسافرتای جور واجور....یروز میره دکتر و دکتر براش آزمایش مینویسه....خاله ی من نمونه گیر ازمایشگاهه و داییم میره پیش خالم برای خون گیری...مستخدم اونجا که یک خانم بوده....برای پذیرایی از داییم چایی به دخترش میده تا برای داییم و خاله م بیاره....داییم یک دل نه صد دل عاشق دختره میشه و میگه الا بلا هممممممین....وقتی رفتیم خواستگاری......متوجه شدیم خیلی خیلی خیلی فقیرن.....هرچقدر که فقیر بودن دختره واقعا عین پنجه ی آفتاب....مامان و باباش جدا شده بودن و اینا ۴.۵ تابچه بودن پیش مادره.....که مادره گفت نمیتونم از پس خرجشون بر بیام.....و توی همون خواستگاری اول جواب مثبتو دادن....جوری شد که همون تو قرار اول خانواده ی مادرم دختره رو بردن برای خربد طلاهاش!گوشواره....گردنبند.....زنجیر....پلاک.....
باید بگم زن داییم اونموقع ۱۵ سالش بود و داییم ۲۸!
کار به عقد رسید....داییمم گفت نمیخواد یک هل پوچ بیاری خونه زندگی همه چی آماده س....قرار ما زیر ۶ ماه بود برای بزرگزاری عروسی اما.....یک روز داییم برای جلوگیری از تصادف با یک کامیون میزنه به جاده خاکی و هشت نفر افغانستانی رو زیر میکنه.....یک دختر ۳ ساله و یک پسر ۸ ساله و یک بچه تو شکم مادر مردن......داییم چون جوون بود و داشت ازدواج میکرد دایی بزرگم خودشو معرفی کرد به کلانتری و گفت من زدم.....اما داییم دیه ی کامل رو مجبور به پرداخت شد.....چون توی دادگاه پدر خانواده به داییم گفته بود فقط به ما پول بده که ما از ایران بریم و در افغانستان شاهانه زندگی کنیم.....
داییم هم خونه و تمام وسایلشو ندیده فروخت و داد به افغانی ها....زنش میگفت تو دروغ گفتی که خونه و زندگی داشتی.....گولم زدی...همین شد که بجای ۶ ماه داییم مجبور شد ۲ سال عقد بمونه تا دوباره بلند شه سرپا و عروسی بگیره....زن داییم اونموقع شده بود ۱۷ سالش
۱۹ سالگی خدا بهشون یه پسر داد این بچه بقدری خوشگل و ملوس و کوچولو موچولوئه.....داییم دیوونه وار عاشق زنش بود.....یعنی زنه میگفت آخ داییم تب میکرد.....یه مدت گذشت و چند باری زن داییم غش کرد و داییم بردش بیمارستان.....آخر سر مادرش به داییم گفته بود وقتی زن داییم بچه بوده تو حموم خورده زمین سرش خورده به شیر از اونموقع هی غش میکنه.....داییم میبردش دکتر و دکتر تشخیص داد که داخل مغزشه.....کار به روانپزشک و دکتر مغز و اعصاب و روانشناس رسید.....چون چندباری عصبی شده بود و بچه رو به باد کتک گرفته بود.....آخرین بار پسرشون صدا کرده بود که مامان جیش کردم بیا منو بشور عصبی شده بود که چرا منو صدا کردی و رفته بود آب جوش رو بچه باز کرده بود.....این قسمت ۱
ممنون بابت توجه تون🙏
قسمت ۲ تا لحضاتی دیگه مینویسم دوستان