۶ماهه دنیا اومدم,مامانم وقتی موقع زایمانش شده بود ب بابام میگه منو ببر دکتر ,میگه بشین برم بیرون بعدا میام میبرمت ,اخه مگه دست خودش بود صبر کنه ,یه ساعت بعدش زن عموم ب زور بابامو فرستاده ک باید الان برین دکتر
تا رسیدن بیمارستان من دنیا اومدم ,۶ماهه بودم خیلی ضعیف,طوری ک پرستارها گفتن بچه مرده دنیا اومده ,نا نداشتم حتی گریه کنم ,چن ساعت بعد چشمامو باز کردم
نمیتونستم حتی سینه مامانمو بگیرم مامانم با قطره چکان هر ساعت یبار یه قطره مینداخت تو دهنم.
من نمیدونم این دنیا چی داشت داشتم میجنگیدم برا موندن
گذشت
سه چهارسالگیم یادمه ,کتک هایی ک مامانم میخورد و من ازم هیچ کاری برنمی اومد فقط گریه میکردم ک بابا نزن این بدبخت چه گناهی داره