دوران راهنمایی شروع شد
تکالیف خودمو ب زور انجام میدادم اما بابام میگفت باید تکالیف داداشمم انجام بدم 😐
دوم راهنمایی بودم ک یکی از پسرعموهام ب بهانه دیدن مادربزرگم همش میومد خونمون
و بابام مامانمو دعوا میکرد ک نذار بیاد خونه دختر داری 😑مامان میگفت من چطوری بگم نیا خودت بگو
خلاصه از رفتارهای بابام واقعا خسته شده بودم
همش دنبال بهانه بود تا یه دعوایی راه بندازه هرسری کار ب کتک نمیکشید اما اون استرس و اضطرابی ک میکشیدم واقعا توصیف نمیشه
شب میگفت بخوابین پا میشم سرتونو میبرم
منم باورم میشد نمیتونستم تا صبح بخوابم
باز امتحان نمونه دولتی در پیش بود و از طرف مدرسه خانم حسین زاده قرار شده بود مشکلات درسی بچه هارو حل کنه
خانم حسین زاده معلم ریاضی بود اما برا کلاس ما یه معلم دیگه می اومد
من یه کتاب گرفتم تصمیم گرفته بودم این امتحانو خوب بدم
هر سری ک میرفتم یشش از من یه سوالای دیگه میپرسید انگار میخواست ببینه سطح من در چه حدیه سوالای منم جواب نمیداد 😐من انگار یه چیزی داشتم هیشکی ازم خوشش نمی اومد یا لاقل بگم حسودی میکردن بهم