تو همون جنگ و دعوای خونمون تنها با اتوبوس رفتم اونجا دخترا و پسرا همه با بابا مامانشون اومده بودن من بهشون نگاه میکردم چه غمی تو دلم بود خدا
نوبت من رسید نشست باهام صحبت کرد اون خانومه
گفت بیا اموزشگاه ما تویی ک نخوندی تویی ک هیچ اموزشگاهی نرفتی حتما رتبه ی خیلی بهتری میتونی بیاری
ولی من گفتم نمیتونم بیام این همه راهو
کاش اون موقع این ب ذهنم میرسید ک خودم بشینم بخونم
اما با اون شرایط خونه اونم جور نبود
ب خانومه گفتم تورو خدا زود باش ساعت داره ۸میشه دیگه اتوبوس هاکار نمیکنن من میمونم تو خیابون
نگو ساعت اینا خوابیده بوده
منو راه انداخت
رفتم بیرون دیدم همه جا تاریکه ,ظلمات
نشستم وسط کوچه
تو کوچه حتی گربه هم نبود چه برسه ب ادم
دنیا رو سرم خراب شد
نمیدونستم چیکار کنم یهو برگشتم پیش همون خانوم
وقتی اشکامو دید گفت ناراحت نباش تاکسی میگیرم ببردت
خدا خیرش بده اون طوری شد ک اون دفعه برگشتم خونه
اون روز هم بابا و مامان دعوا کرده بودن
مامان خونه پدربزرگم بود بابا فکر میکرد پیش مامانمم مامان فکر میکرد پیش بابام😕