سال های قدیم وقتی 19سالم بود ی بابایی ی جایی باهام اشنا شد ودوست شدیم بعد گفت ازدواج حتی قرار بود بیاد خونمون خلاصه نگم براتون ی روز گوشیم زنگ خورد صدای یخانم جوون بود که گفت من مادرشم واین پسرم زن داره وبهت نگفته ولش کن
منم گفتم اوکی
بعد چند روز باز دختره زنگ زد واین بار گفت من زنشم وفهمیدم جریانو وشوهرم سرتو کلاه گذاشته حالش خیلی خراب بود همچنین من که بازی خورده بودم باهام قرار گذاشت دختر ماهی بودش وخوشگل میگفت انقد التماس کرد ورفت واومد تا قبولش کردم اخرشم بهم خیانت کرد . نصیحتم کرد گفت هیچوقت اعتماد نکن به مردا☹️
اینو گفتم تا دخترا رو همیشه متهم نکنید مردا قشنگ بلدن بپیچونن که مجردن خدا لعنتشون کنه