2777
2789

اک از قبل تایپ کردی چرا ک نه

🍒🍒🍒🍒🍒🍒 البالو های من🍒🍒🍒🍒🍒 خیلی دلم براتون تنگ میشه.خدایا بچه ها مو ب تو میسپارم.خودت مواظبشون باش.خواهرای گلم اگ در حقم لطف کنید برای سلامتی بچه هام صلوات بفرستین ممنون میشم

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

سلام من اسمم حدیث هست من دوتا ابجی کوچیکتر از خودم دارم بابام معلم و مادرم خونه داره موضوع زندگیم از اونجایی شروع میشه ک من وقتی۱۶ساله بودم به یه عروسی توی یکی از شهرای شمالی دعوت شدیم عروسی دختر همکار بابام راستش من اون موقعا هیچی از ارایش و این چیزا سر در نمیاوردم فقط عاشق رژ لب بودم رژ مامانمو کش رفتم و گزاشتم تو کوله مدرسه ام عروسی هم اواخر مهر بود خلاصه رفتیم عروسی خونه همکار بابا خیلی گرم و صمیمی بودن اونا یه دختر هم سن خودم داشتن اسمش سما بود هنچین دوست شده بودیم ک انگار هزاران ساله همو میشناسم خلاصه اون دوست پسر داشت بهم گفت میخواد دوستشو نشون من بده اون شب تو عروسی ک توی یه باغ بود و مختلط دوستشو نشونم داد کنارشم یکی بود ک از زبون سما شنیدم ک دوست فابریکشه یه لحظه ب حماقت سما فکر کردم ترسیدم خودمو جاش گزاشتم چون بابام ادم حساسی بود شدیدا اگه میفهمید فاتحه ام خونده بود ولی سما عین من نبود خانوادش خیلی ریلکس بودن عروسی خواهرش بود و یکسره میرقصید منم یهو چشمم افتاد به علی همون دوست سما و دوستش اونم میخ من بود یهو دلم لرزید سریع نگاهمو دزدیدم رفتم چسبیدم به مادرم خلاصه تو این دو روز من هر جا میرفتم اون پسره و میدیدم انگار تعقیبم میکرد ولی من حتی اسمشم نمیدونستم         عروسی دو روز بود و تموم،شد غروب جمعه خواستیم برگردیم شهرمون یکی از شهرای استان سمنان موقع سوار شدن تو ماشین اون پسره و دیدم یهوتموم وجودم لرزید انگار دلم هری ریخت صورتم  داغ داغ شده بود یهو گفتم سلام اونم خندید و سلام کرد سنش از دوست پسر سما بیشتر بود مشخص بود تقریبا۲۱بود همه خانوادم تو خونه داشتن خدافظی میکردن منم اومدم وسایل جابه جا کنم سریع شمارشو داد بهم من نگرفتم عین خل ها فقط نگاش کردم اونم انداخت رو صندلی ماشین دیدم بابا اینا دارن میان از ترس شماره و چپوندم تو کوله ام کل راه و تو فکرش بودم یواشکی برگه و از کیفم در اوردم بازش کردم توش شمارشو نوشته بود زیرشم نوشته بود سهیل یهو گر گرفته بودم انگار الان روبه روم بود سرخ شده بودم منکه گوشی نداشتم نمیتونستم هم براش زنگ بزنم ولی دلم نیومد شمارشو بندازم تو کیفم موند دو ماه از اون قضیه گذشت 

نزدیک امتحانام بود خونمون من بودم و خواهرام اسم ابجیام هانیه و حنانه دوقلو هستن کلاس سوم بودن تلفن خونمون زنگ خورد همش ابجیام میپریدن سر گوشی دعواشون میشد ولی اون روز از جاشون تکون نخوردن من در حال قرقر برداشتم و گفتم بله کسی حرف نزد دوباره گفتم بله جوابی نشنیدم گفتم مرض داری مزاحم میشی دیدم صدا یه پسریه گفت خوبی حدیث وای از ترس داشتم میمردم اخه این کیه اسمم میدونه سریع گوشی قط کردم اونم دیگ زنگ نزد فکرم درگیر بود خلاصه امتحان داشتم و درس و درس فقط سما زنگ میزد و احوالپرسی میکرد دیگ خبری از اون تماس نشد سما هم چیزی در این مورد نگفت بهم تا عید ک رفتیم شمال و اونجا سهیل دیدم نگو ک سهیل پسر عمو سما بود وپسر خاله علی و خونه سما اونو دیدم قلبم داشت میومد تو دهنم واقعیتش پسر خوشتیپی بود از قبل خوشتیب تر شده بود رفتیم تو باغچه تا شکوفه بچینیم با سما ک یهو سهیل اومد و گفت سلام بی معرفت منم جواب سلام دادم سرم اوردم پایین گفت اون روز زنگ زدم من بم گفتم تماس نگیر بابام میکشه هر دومونو گفت فقط تو بگو ازم خوشت میاد منم یه نگاه بهش کردم لبخند اومد رو لبم و اونم دستشو ماچ کرد و بقول خودش برام پرت کرد

دلم داشت تو دهنم میزد خیلی حس شیرینی بود ب سما گفتم،حسمو اونم گفت عاشق شدی و این حرفا سما گوشی داشت اون سه روز ک ما شمال موندیم شب و روز با گوشی سما داشتم اس ام اس میدادم ب سهیل اونم همش از دوس داشتنش میگفت میگفت تو نگاه اول دیونه وار عاشقم شد و این حرفا منم باهاش هم حس بودم و اعتراف کردم سه روز از بهترین روزای عمرم گذشت قراربود شب برگردیم عین عزا دارها شده بودم بابا و مامان فک میکردن برا اینه ک با سما زیاد صمیمی شدم ناراحتم برگشتیم شهرمون دیگ همش منتظر بودم مامان بابا نباش تا براش میس کال بزنم و اون بزنگه هر روز میحرفیدیم خیلی کم میشد نحرفیم باهم اخه مامانهر ظهر میرفت مسجد منم اون موقع از مدرسه میومدم باسهیل حرف میزدم تا تابستون هنینطور گذشت انقد اصرار بابام کردم تا برای تابستون برم چن وقت شمال بمونم راضی نمیشد ک نمیشد قرا ر شد بریم دو روزه برگردیم گفنم رو مخ سما کار کنم تا اجازمو بگیره اونم موفق شد قرار شد بمونم و بعد چند روز اونا منو ببرن شهرمون هر روز میرفتیم بیرون چهارتایی سینما پارک خیییلی خوش میگذشت ده روز موندم بهترین روزای زندگیم بود شب ک رفتیم خونه بابای سما گفت بابام امروز زنگ زد گفت تورو ببریم خونه منم قیافم دمق شد البته سما هم ناراحت شد گفت بابا نمیشه یکم دیگ اجاز حدیثو بگیری گفت نه باباجان میخوایم بریم باهم مشهد منو سما جیݝ کش

کشیدیم و خوشحال شدیم فردا غروب قرار بود برگردیگ شهرمون فردا قرار گزاشته بودیم با سهیل و علی رفتیم دیدنشون و رفتیم کبابی حسابی خوش گذشت و خدافظی کردیم موقع خدافظی سهیل بوسید منو یهو خجالت کشیدم سرم اوردم پایین علی میخ من و سهیل شده بود یهو خجالتم بیشتر شد خدافظی کردیم و رفتیم خونه اماده شدیم رفتیم شهرمون و بعد دو شب موندن شهرمون راهی مشهد شدیم حسابی بهمون خوش گذشت بابام مشهد برام گوشی خرید داشتم بال در میاوردم تا اومدیم هتل به سهیل اس دادم سلام ج نداد شاید ده تا اس دادم ولی دریغ از یه جواب گفتم منم حدیث دیدم سریع ج داد سلام عشقم گوشی کیو کش رفتی گفتم بابام برام خرید کلی ذوق کردیم شبا و روزها از هم میگذشت من رفتم مدرسه سال اخرم بود هر روز بیشتر از دیروز عاسق سهیل میشدم اونم دیوانه وار دوستم داشت چند باری اومد شهرمون دیدنم منم جسور شده بودم از عشق زیادم دیگ ترسیدن از بابام فراموشم شد یه روز زمستونی خیلی سرد من تو اتاقم بود داشتم با سهیل بقول خودمون اس بازی میکردیم ک بابام اومد تو یهو خشکم زد گفت جدیدا خیلی سرت تو گوشیه گفتم ب سما اس میدم اونم بدون مقدمه گوشیمو گرفت وای تمام اس هامونو خونده بود چشاش گرد شده بود هاج و واج منو نگام کرد گفت این کیه منم افتادم ب گریه گفت زر نزن فقط بگو کیه منم حرف نمیزدم تا میخوردم کتکم زد گفت دختره بی چشم و رو گوشی خریدم این ݝلطا و بکنی منم گریه میکردم فقط میگفت اسمشو بگو منم از ترس اینکه مبادا  بفهمه سهیل هیچی نمیگفتمگفت خودم الان میفمم داشت قلبم وای میستاد با گوشیم بهش اس داد عشق من کیه اونم جواب داد معلومه من گفت نه اسمتو بگو گفت سهیل بابام گفت الان کجایی اونم گفت با سما و علی بیرونم منم بپاشونم گوشیمو کوبید ب دیوار خاک شد سیم کارتمم گرفت رو یه لگد زد ب پهلومو رفت داشتم دق میکردم از غصه انقد گریه میکردم

چشام شده بود پفک مامانمم باهام سنگین شده بود یه بار صدا میکرد برا غذا اگه نمیرفتم سفره جم،میکرد و مونده غذا هم میزاش فریز بهم بی توجهی میکردن یه هفته گذشت داشتم از بی قراری میمرد شب و روزم گریه بود نه درس میخوندم نه هیچ کارم شده بود گریه و فکر کردن به سهیل سما زنگ زد خونمون مامان ور داشت گفت نه حدیث نیست نه گوشیشو باباش ازش گرفت و این حرفا فهمیدم سما زود پریدم از اتاقم رفتم بیرون دیدم مامان خدافظی کرد گفتمسما بود گفت اره ،پس چرا ندادی بحرفم ،لازم نکرده پدرت اجازه نمیده روزا و شبا ب کندی میگذشت نزدیک به بیس روز بود ک پدرم گوشیم گرفت دم مدرسه سهیل و دیدم داشتمپرواز میکردم بغلش کردم اونم گریه میکرد از دلتنگیاش گفت از اینکه چقد نگران حالم بود برام گوشی اورده بود منم بدون فکر گرفتم اصلا نمیتونستم این وضع و تحمل کنم از قیافم مشخص بود ک شنگولم مامان بابا انگار شک کردن ولی من آتو دستشون نمیدارم گوشیم سایلنت بود همشم بود تو کیف مدرسم اونا ک میرفتن حرف میزدم وای از دلتنگی کلافه شده بود عیدهم گذشت ولی نرفتیم شمال درسم تموم شدو کنکور دادم دعا میکردم شهر دیگ قبول شم تا بتونم باسهیل راحت باشم تابستونم نرفتیم شمال تقریبا۷ماه سهیل ندیده بودم بهانه گیر شدم اونم کار میکرد سخت میخواست پول جمع کنه و زودتر بیاد خاستگاریم دانشگاه قبول شدم سراسری مشهد بابام قبول نکرد برم گفت ازاد شهرمون برم حالم خوب نبود دل تنگی دیونم کرده بود هر چقدم از سهیل میخواستم بیاد نمیومد احساس میکردم داره بهانه میگیره بابام گفت حالا ک میری دانشگاه برات گوشی میخرم منم گفتم نیاز ندارم اونم انگار دیگ خیالش راحت بود از اینکه من سهیل و فراموش کردم رفتم انتخاب واحد تو محوطه دانسگاه نشستم به سهیل ز زدم گوشی در گوشم بود دیدم ن زنگی نه بوقی ن صدای نگاش کردم دیدم ارور سیم کارت میده درش اوردم جاش گزاشتم درست نشد گفتم لابد گوشی خرابه بردمش تعمیر گاه طرف گفت گوشی سالمه لابد از سیم کارت سیم و گزاش تو گوشی مݝازش گفت سیم کارتت و سوزوندن تعجب کردم اخه چرا رفتم مخابرات هر چقدر ب سهیل زنگ زدم جواب نداد ک نداد نگران شدم میدونستم خبریه ب سما زنگ زدم جوابمو نداد شاید ده بار زنگیدم ج نداد با ناامیدی رفتم خونه خیلی دمق بودم  نفهمیدم ک چرا اینجوری شد اخه دیشب ک حرف زدیم سرحال بود گفتم نکنه چیزیش شده با تلفن خونه ب خطش زنگ زدم در دسترس نبود بیشتر نگران شدم دل تو دلم نبود حوصله هیچکی و نداشتم ب مامان گفتم مریضم و میخوابم تو اتاقم گریه میکردم همراه گریه بدون شام خوابیدم صب زود بیدار شدم کسی نبود ابجیم داشت بازی میکرد از مامان بابا پرسیدم گفت رفتن وسایل بخرن شب مهمان داریم من زود زنگ زدم به سهیل  در دسترس نبود گریم گرفت رفتم اتاقم دراز کشیدم انگار یکی قلبمو تو دستش فشار میداد 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز