سلام من اسمم حدیث هست من دوتا ابجی کوچیکتر از خودم دارم بابام معلم و مادرم خونه داره موضوع زندگیم از اونجایی شروع میشه ک من وقتی۱۶ساله بودم به یه عروسی توی یکی از شهرای شمالی دعوت شدیم عروسی دختر همکار بابام راستش من اون موقعا هیچی از ارایش و این چیزا سر در نمیاوردم فقط عاشق رژ لب بودم رژ مامانمو کش رفتم و گزاشتم تو کوله مدرسه ام عروسی هم اواخر مهر بود خلاصه رفتیم عروسی خونه همکار بابا خیلی گرم و صمیمی بودن اونا یه دختر هم سن خودم داشتن اسمش سما بود هنچین دوست شده بودیم ک انگار هزاران ساله همو میشناسم خلاصه اون دوست پسر داشت بهم گفت میخواد دوستشو نشون من بده اون شب تو عروسی ک توی یه باغ بود و مختلط دوستشو نشونم داد کنارشم یکی بود ک از زبون سما شنیدم ک دوست فابریکشه یه لحظه ب حماقت سما فکر کردم ترسیدم خودمو جاش گزاشتم چون بابام ادم حساسی بود شدیدا اگه میفهمید فاتحه ام خونده بود ولی سما عین من نبود خانوادش خیلی ریلکس بودن عروسی خواهرش بود و یکسره میرقصید منم یهو چشمم افتاد به علی همون دوست سما و دوستش اونم میخ من بود یهو دلم لرزید سریع نگاهمو دزدیدم رفتم چسبیدم به مادرم خلاصه تو این دو روز من هر جا میرفتم اون پسره و میدیدم انگار تعقیبم میکرد ولی من حتی اسمشم نمیدونستم عروسی دو روز بود و تموم،شد غروب جمعه خواستیم برگردیم شهرمون یکی از شهرای استان سمنان موقع سوار شدن تو ماشین اون پسره و دیدم یهوتموم وجودم لرزید انگار دلم هری ریخت صورتم داغ داغ شده بود یهو گفتم سلام اونم خندید و سلام کرد سنش از دوست پسر سما بیشتر بود مشخص بود تقریبا۲۱بود همه خانوادم تو خونه داشتن خدافظی میکردن منم اومدم وسایل جابه جا کنم سریع شمارشو داد بهم من نگرفتم عین خل ها فقط نگاش کردم اونم انداخت رو صندلی ماشین دیدم بابا اینا دارن میان از ترس شماره و چپوندم تو کوله ام کل راه و تو فکرش بودم یواشکی برگه و از کیفم در اوردم بازش کردم توش شمارشو نوشته بود زیرشم نوشته بود سهیل یهو گر گرفته بودم انگار الان روبه روم بود سرخ شده بودم منکه گوشی نداشتم نمیتونستم هم براش زنگ بزنم ولی دلم نیومد شمارشو بندازم تو کیفم موند دو ماه از اون قضیه گذشت