سلام. حالم خیلی بده. شوهرم از بعد بدنیا اومدن بچه جاشو جدا کرده. ینی چهار ماهه. روزا سرکاره. شبام اون سی خودش من سی خودم. همش درگیر بچه ام. احساس تنهایی میکنم. شبا گریه میکنم. نگهداری بچه فقط با خودمه. کسی نیست دوروبرم یلحظه بگیرتش. از بی توجهی شوهرم خسته شدم.
من فوبیای همینو گرفتم. این که بعد زایمان دوم افسردگی بگیرم. بچه کوچیک هم دارم خیلی نگرانم. سر اولی نگرفتم ولی الان میترسم
شب ها وقتی دستان کوچکت را در دستانم قرار میدهی و با نوازش مادرانه انگشتانم به خواب میروی،با خودم فکر میکنم...دیگر چه کسی در طول عمرت انقدر عاشقانه و بدون چشم داشت برای آرامشت تلاش میکند... بعد از این روزهای کودکی، دیگر چه کسی توی خواب محو تماشایت میشود و به رویت لبخند میزند تا آسوده بخوابی؟و من چقدر دیر میفهمم عظمت عشق مادرم را. و تو هیچ وقت نمیفهمی! هیچ وقت حجم احساس مرا درک نخواهی کرد! تو دختر نیستی! تو هیچ وقت مادر نمیشوی
ببین عزیزم زمان درستش میکنه من الان که بچم دوسالشه شاید یکم بررگشتم به روال سابق ولی خودتو به شوهرت نزدیک کن نزاربه این روند عادت کنه.همچی فقط نیاز به زمان داره