من اصلا امیدی به زندگی زناشوییمون ندارم  خیلی بچه دوست دارم  اما میدونم  این وسط تباه میشه 
الان دارم واسه درس و زندگیم برنامه ریزی میکنم
اطرافیانم هی این وسط زر زر میکنن بچه بیار بچه بیار  و گاهی هم حسادت میکنن بهمون  
بقران خیلی دلم گرفته  اما وجدانم اجازه نمیده گریه کنم چون حس میکنم که اگه الان بخاطر اون اشک بریزم  به همسرم خیانت کردم      شدم سنگ    نه خنده هام از ته دله  نه تو هیچ موقعیتی بهم خوش میگذره فقط دلم میخاد تنها باشم 
متاسفانه طرفم فامیل نزدیکمه   به خودم تلقین میکنم که فراموشش کردم    و متنفرم ازش  ولی باز دیدنش ته دلم میلرزه   بفکر با بودنش فرو میرم  بغض گلومو میگیره    دیشب خواب دیدم که مراسم عقدمونه   و   داریم جشن میگیرم  هی خدا خدا میکردم  که زودتر این جشن تموم شه من بغلش بگیرم و تو آغوشش اروم بگیرم 😢