منم یه روز خاله بزرگه ش وزن عموش که بزرگ فامیلن توخانماو فهمیده ن...و خواهربزرگشو صداکردم خونه گفتم این پسرشمااینم زندگیتون...بچه تونم بدنیااومد ازبیمارستان میدم بغلتون برید هرکیو صلاح دیدید بگیرید براتون بچه بزرگ کنه. من سیرشدم تواین یک ونیم سال
خانواده شوهرمنم خیلی بین مردم کلاس میذارن واصلا مشکلاتشونو بروزنمیدن الکی پزمیدادن که یه دونه عروسمونو میذاریم سرمون وفلان وبهمان وقتی که آبروشونو بردم جلوی فامیلشون بادشون خوابید همه ی کلاسشونو باخاک یکسان کردم اتفاقاهمونایی هم بودن که مراسم خواستگاری اومده بودن وکلی تعریف کرده بودن شوهرمو... اوناهم وقت رفتن شوهرموباخودشون بردن بیرون تااااشب شب که اومد نمیدونم چی گفتن چی نگفتن از اون روز تابحال هروقت عصبی میشه هندزفری میذاره گوشش باتلفن بازی میکنه و اصلا یه سیلی هم نزده