مرخصی گرفتم نشستم خونه
هیچ کاری نکردم
مغزم همراهی نمیکنه ابر سیاهی از افسردگی دورمه
فقط نشستم ی گوشه تنها کاری که کردم برای بچه ها صبحونه درست کردم حتی نتونستم خودم بخورم حس میکنم روحم دلش میخواد از تنم در بیاد بعد برگرده سمتش بگه اه این چی بود چه وحشتناک بود چقد بدو بدو چقد مشغله های بی فایده اخرش که چی! زندگی برام بی معنی و بی هدف و صد البته بی انگیزه شده
شما چطور سر میکنین حتی گریمم نمیاد دوست دارم دیگه نرم سر کار😭از ادما بیزارم از حرفاشون دغدغه هاشون اخلاقشون رفتارشون توقعاتشون اه ب پوچی و زوال رسیدم