2777
2789

ایشون چند سال پیش داستان زندگیشونو گذاشتن،تا چند روز هم توی پربازدیدا بود ولی تایپیک رو گزارش زدن کاربرا ،داستانش واقعیه خیلیییی قشنگه حتما بخونید




۱۴ ساله بودم اوج شیطنت و هیجان.همه میگفتن زیبایی.قد و هیکلمم خوب بود.اونوقتا (متولد دیماه ۶۶ هستم)خیلی مثل الان رل زدن و بوی فرند و اینچیزا رو بورس نبود و همه ی دخترا هم دوست پسر نداشتن تازه ب اونای ک دوست پسر داشتن ب چشم دختر بد نگاه میکردیم بعد چ دوست پسر داشتنی مثل الان نبود ک استوری و پروفایل عاشقانه و ست.و شب شام بیرونو و پارتی و رابطه و این حرفا.... اون موقع نهایته دوست پسر داشتن این بود دوست پسرا میومدن وایمیسادن دره مدرسه یا سرکوچه دختر مورد علاقشون وقتی دختره تعطیل میشد نگاش میکردن و تا دره خونه دنبالش میرفتن .بعد همه موبایل نداشتن اونوقتا فقط پولدارا و باباها موبایل داشتن😅😅😅😅.اگه پسری میخاست با دوسدخترش حرف بزنه باید زنگ میزد تلفن خونه تا دختره برداره یکم حرف بزنن.نهایت اونای ک با خواهر و مادرشون راحت بودن گوشیو میدادن ب دختره.خلاصه اونوقتایی ک با این تدابیر امنیتی جامعه بعصی از دوستای ما پسر باز بودن ما شیطنت داشتیم و شیطون بودیم اصن ب فکر پسر و عشق و عاشقی نبودیم




من ی خاله دارم ک اونم ی دختر و دوتا پسر داره.با دخترخالم ک اسمش مبیناس روابطمون عالی بود یعنی خیلی خیلی باهم خوب بودیم.ما خودمون ۴ تا خواهریم دوتا برادر.از بچگی با این دختر خالم ک ۵ ماه از من بزرگتره خیلی خوب بودیم همه جیک و پوکمون باهم بود.اونم اون زمان دوست پسر داشت ولی خیلی خیلی محدود در حد سر راه مدرسه دیدن و نامه نگاری و اول اسمشو ب لاتین تو کتاباش نوشتن.خلاصه تو حول و هوش همون ۱۴ _۱۵ سالگیم ما بنا ب یسری شرایط مجبور شدیم برای ۶ ماه منزل خودمونو ترک کنیم و بریم ی محله ی دیگه برا زندگی.فقط برای ۶ ماه رفتیم مستاجری.همون روزای اول تو اون محل متوجه شدم یکی از دخترای هم کلاسیم ب اسم مهسا خونشون روبروی خونه ی ماست اتفاقا این مهسا هم با پسرعموی خودش دوست بود و فوق العاده دختر دهن دریده و شری بود.بعد ک تو کوچه دیدمش و سلام علیک کردیم خیلی اصرار کرد ک تورو خدا بیکاری بیا خونمون و برو منم خونه تنهام.اونا ۳ تا خواهر بودن ۴ تا برادر.دوتا از خواهراش ازدواج کرده بودن با ی داداشش و خودش و ۳ تا داداشاش تو خونه مجرد بودن.بخاطر داداشاش مامانم راصی نمیشد من زیاد خونشون برم ولی من سر خود و لجباز بودم و پر از شور نوجوانی.....خلاصه بعدظهرای بلند و گرم تابستون من و مهسا و ی دختر دیگه ی همسایه ب اسم بهاره باهم جمع میشدیم تو اتاق بالا پشت بوم مهسا اینا و خوراکی میخوردیم تعریف میکردیم.من و بهاره دوست پسر نداشتیم.مهسا از پسر عموش میگفت و ماهم گوش میدادیم.مادر مهسا ک اسمش فریبا خانوم بود خیلی زن زرنگ و با سیاستی بود ازون زنای ۷ خط و بلد.برعکس مادرای ساده و بدبخت ما.مامانش کامل از موضوع دخترش و پسر عموش خبر داشت.و مصمم بود تا علیرغم مخالفت شدیده خانواده ی عموش(اونا ذات کثیف این خانواده رو میشناختن و مخالف ازدواج حسام با مهسا بودن) این دوتا رو بهم برسونه.و خودش با دخترش میرفت سر قرار با حسام.....(چقددد منه ساده اونوقتا ب مهسا حسادت میکردم ک با مامانش خوبه ولی مامان من خیلی سختگیر بود)این مهسا ی داداش داشت ب اسم امین ک از من و مهسا اونوقتا دقیق ۱۰ سال بزرگتر بود.امین ازون دختر بازای قهار بود و تو ورطه ی زمانی ک من با این خانواده اشنا شدم امین تازه با دوستدخترش تمام کرده بود(خوشبحاله دختره خدا خیلی دوسش داشت)






البته اینارو مهسا برامون تعریف میکرد و بهاره همیشه بمن میگفت امین زیاد اخلاقیات درستی نداره و تو سن ۲۵ سالگی بیکار و بیعار بود و دنبال زن و دخترا..



هستین بزارم ادامشو؟

و دوید و افتاد .اما بلند شد؛ باید می رسید!                       تا ایچه هم وا قین سِره اومایمَه‌ ‌ ‌   ‌یه جایی تو بچگیامون واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...:) ما که تقصیری نداشتیم جز آرزو های بزرگ🖤  

احتمال پربازدیدی ۹۰ درصد🥰😂

چه زیبا گفت مولا نا ای اشک اهسته بریز غم زیاد است ای شمع اهسته بسوز که شب دراز. از در این روزگار کسی اسرار کسی نیست ما تجربه کردیم مشتی..! کسی یار کسی نیست ️   
احتمال پربازدیدی ۹۰ درصد🥰😂

داستان خیلی قشنگه دوست دارم همه بخونن واقعا اموزنده و جذابه ماجراش

و دوید و افتاد .اما بلند شد؛ باید می رسید!                       تا ایچه هم وا قین سِره اومایمَه‌ ‌ ‌   ‌یه جایی تو بچگیامون واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...:) ما که تقصیری نداشتیم جز آرزو های بزرگ🖤  

ببین من یه پیشنهاد بهت بدم؟ خودم وقتی انجامش دادم توی زندگیم معجزه کرد.

قبل از هر تصمیمی چند دقیقه وقت بزار و برو کاملاً رایگان تست روانشناسی DMB مادران رو بزن. از جواب تست سوپرایز می شی، کلی از مشکلاتت می فهمی و راه حل می گیری.

تازه بعدش بازم بدون هیچ هزینه ای می تونی از مشاوره تلفنی با متخصص استفاده کنی و راهنمایی بگیری.

لینک 100% رایگان تست DMB

قسمت ۲

مامان و خواهرای من ازین خانواده بخاطر پسرشون امین ک کفتر بازی میکرد و مدام بالا بام بود متنفر بودن و اصلا دوست نداشتن من باهاشون رفت و امد داشته باشم ولی کو گوش شنوا.البته داداشای دیگش ازین پسر بهتر بودنا ولی این دیگه خیلی بد بود.خلاصه تقریبا ی ماهی از اشنایی ما گذشته بود ک ی روز عصر تو کوچه داشتم دوچرخه سواری میکردم(من اخلاقام تو نوجوانی خیلی مث پسرا بود) ک محکم خوردم تو دیوار سیمانی و چانه ام پاره شد و خیلی خون اومد.اومدم خونه مامانم کلی داد و بیداد کرد و برام با بتادین شستش و رفتم ک برم خونه مهسا اینا ک یکم باهاش تعریف کنم خیلی در زدم تا امین درو باز کرد وقتی منو دید قبل ازینکه من بپرسم مهسا خونس خیلی راحت با دست چانه ی من رو گرفت و گفت وای صورتت چیشده منم هم خجالت کشیدم هم یکم ترسیدم خودمو کشیدم عقب و گفتم با دوچرخه رفتم تو دیوار ک پرو پرو گفت الهی قربانت برم خوبه چیزیت نشده اینم بیشتر ورمه و خوب میشه خیلییییی خجالت کشیدم بدو بدو برگشتم خونه.فرداش دیگه سمت خونه مهسا اینا نرفتم ک سرظهر زنگزد خونمون ک بیا مامانم اش رشته درست کرده ببر.من رفتم دره خونشون امین تو لونه کفتر بالا پشت بام بود اومد لب بام نگام کرد و لبخند زد ک بهش اخم کردم ی حسی بهش داشتم ... بعد رفتم پیش مهسا و براش دیروزو تعریف کردم اونم خندید گفت با حسام و مامانم بیرون بودیم و بعد گفت یچیزی هس میخام بهت بگم منم گفتم چی ک با خنده و لوندی گفت راستش امین از تو خوشش اومده و خیلی دوستداره دوستدخترش شی.منم خیلی تعجب کردم  و خجالتم کشیدم و گفتم ن من نمیتونم و نمیخوام گفت اتفاقا مامانمم دوستداره و گفته دوستدارم عروسم شه(بچه های دهه ۶۰ اکثرا با دوست پسراشون ازدواج کردن ن ک فکر کنید پسرای اون دوره باوفا بودنا ن جنس مرد همونه ک بوده بلکه چون دوستی ها خیلی محدود بود شناخت کافی بدست نمیاوردن و ارزش دختر حفظ میشد و پسره تنها راه دست یابی ب دختره مورد علاقشو ازدواج میدید.....اکثرا تن ب ازدواج میدادن.حتا خیلیها سالها تلاش میکردن تا ب ی دختر برسن)وقتی این حرفارو از مهسا شنیدم هم خیلی خجالت کشیدم هم ته دلم یجوری شد با اینکه امین اصلا ادم سالمی نبود و تو کوچه اکثرا ب مامانم میگفتن نزار دخترت زیاد بره خونه اینا خانواده جالبی نیستن ولی من نمیدونم چ مرگم شده بود شاید شور نوجوانی شاید حس تایید از سمت ی نفر (روابطم زیاد با مامانم جالب نبود مامانم خیلی تعصبی و مذهبی بود و لجباز.خواهرامم ۳ تاشون از من بزرگتر بودن و چون من خیلی شر و شور و شیطان بودم اخلاقیاتمو زیاد نمیپسندیدن و باهم زیاد خوب نبودیم.منم بشدت لجباز و پر از شور نوجوانی) همین باعث شده بود احساس کمبود محبت کنم همش درحال جر و بحث با مامانم  بودم

و دوید و افتاد .اما بلند شد؛ باید می رسید!                       تا ایچه هم وا قین سِره اومایمَه‌ ‌ ‌   ‌یه جایی تو بچگیامون واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...:) ما که تقصیری نداشتیم جز آرزو های بزرگ🖤  

بچه ها کسی نیست؟

و دوید و افتاد .اما بلند شد؛ باید می رسید!                       تا ایچه هم وا قین سِره اومایمَه‌ ‌ ‌   ‌یه جایی تو بچگیامون واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...:) ما که تقصیری نداشتیم جز آرزو های بزرگ🖤  

قسمت ۳

خلاصه روزها میگذشت و امین و مهسا بیشتر رو من کار میکردن و هرروز اصرار مهسا از طرف امین بیشتر میشد ...منم خیلی میترسیدم وارد دوستی با این پسر بشم از یطرفم بدم نمیومد ک دوستم داشت.دختر خالم مبینا هم تو این هول و حوش زیاد خونمون میومد و میرفت اونم با داداش بزرگ من مچ شده بودن و همدیگه رو میخاستن ...و یجورایی از نظر خالم و شوهر خالم و از نطر خانواده من مبینا برای سهیل (برادرم) در نظر گرفته شده بود...و کسی مشکلی نداشت و همه قلبا راصی بودن ولی چون سنشون کم بود منتطر بودن تا بعدها علنیش کنن...






مهسا تولدش تو شهریور بود یروز گفت میخام تولد بگیرم و مارو تولد دعوت کرد






بعد بمن گفت تو و بهاره یکم زودتر بیاین ک باهم حاصر شیم(اونوقتا حتا ابرو برداشتنم تا ازدواج مرسوم نبود ولی مهسا اصلا براش مهم نبود و ابروهاشم برمیداشت و ارایشم میکرد )الحق نگذریم مهسا دختر خیلی جدابی بود ی دختر توپره سبزه با قد ۱۶۵ و ی اندام زیبا صورتشم خیلی بانمک و قشنگ بود و با ارایش فوق العاده جداب میشد شخصیتشم دختر مهربان و زرنگی بود من دوسش داشتم






روز تولد مهسا من و بهاره ی ساعت زودتر رفتیم ک ب اصطلاح باهم حاضر شیم (البته ک مامانم راصی نبود ک من زودتر برم اصلا ازین خانواده میترسید وبا اصرار بهاره و مهسا راصی شد)من حتا ارایش کردن بلد نبودم مهسا ساری هندی قرمز دوخته بود ک با پوست سبزش خیلی قشنگ همخونی داشت و ارایش هم کرده بود و رژلب قرمز زده بود و واقعا ناز شده بود موهاشم لخت و بلند و مشکی بود ک ازاد گداشته بود تا منو دید گفت چرا ارایش نکردی منم گفتم وای ن مامانم بدش میاد ک گفت ن بیا ارایشت کنم و بعد موقع رفتن بشور برو و من و بهاره رو ارایش کرد وقتی خودمو تو اینه دیدم خیلی تعجب کردم اخه (بی تعریف)خیلی عوص شده بودم و صورتم خیلی بنطر خودم قشنگ شده بود حالا ارایش فقط رژ و خط چشم بود انقد خودم خوشم اومد ک هی دوستداشتم تو آینه نگاه کنم ی تاب و شلوار سورمه ای هم پوشیده بودم(یادش بخیر لاغر بودم ن مثل الان😪😪😪)بعد تولد شروع شد و کیک و کادو و .....






وقتی موقع کادو دادن شد من براش ی شال خیلی قشنگ خریده بودم و بهاره هم لاک و رژ لب خریده بود وقتی همه کادوهاشونو دادن مهسا ی پلاک و گردنی نقره ی الله در اورد و گفت اینم امین برام خریده خیلی قشنگ و شیک بود....و حسامم براش ی حلقه ی نقره خریده بود و گفته بود دیگه من و تو مال همیم ک چقد مهسا و مامانش بابت اون حلقهه ذوق داشتن(البته امینم درجریان دوستی حسام و مهسا بود بعدها خودش بهم گفت ولی بروشون نمیاورد.آشغال بی غیرت بلایی ک سر دخترای مردم میاورد سر خواهرش دراورده شده بود...)






مهمونی تموم شد و مهمونا ک اکثرا دخترای دوست و همسن بودن رفتنو بهاره هم زودتر رفت منم میخاستم صورتمو بشورم و برم خونه چون مامانم زنگ زده بود و گفته بود بگید سما زودتر بیاد خونه(بمیرم برا دل مامانم چقد استرس منو داشت دیده بود تو کوچه دخترای مهمون یکی یکی دارن میرن خونه هاشون)ک مهسا صدام کرد تو اتاق منم لباس پوشیده بودم و فقط میخاستم ارایشمو پاک کنم برم.وقتی رفتم تو اتاق دیدم امین اونجاس خیلی شوکه شدم و خجالت کشیدم ک مهسا خندید و دستمو کشید گفت بیا داداشم کارت داره ب مِن مِن افتاده بودم ک مهسا مارو تو اتاق تنها گذاشت(خانوادشون جالب نبود زیاد اینچیزارو بد نمیدونستن عار نمیدونستن منه خر اونموقع نفهمیدم و ب کسی گوش ندادم بعدنا این افتصاحاتو درک کردم.بچه بودم عقلم نمیرسید ب کسی هم گوش نمیدادم سرتق و لجباز بودم)






من حسابی هول کرده بودم و ترسیده بودم ک امین یکم بهم نزدیک شد و تو صورتم نگاه کرد اصن نمیدونستم چکار کنم صورتشو اورد نزدیک ک دستمو گداشتم رو سینش و هولش دادم خیره نگام میکرد ی حالت خاصی داشت من گوشه دیوار بودم و نمیتونستم حرکتی کنم فقط دستامو جلوی سینش نگه داشته بودم محکم دستمو گرفت و تو چشمام نگاه کرد و گفت چقد نازشدی و یدفعه لبامو بوسید انقد خجالت کشیدم و ترسیدم ک گریم گرفت تا دید میخوام گریه کنم ی بسته ی کوچیک رو هول هولی گذاشت تو دستم و منم زود از اتاق طدم بیرون و سرسری با مهسا و مادرش خداحافطی کردم(فکر کن چقد خانوادگی ازاد و راحت بودنا ک برا پسرشون دختر جور میکردن بعدها فهمیدم بخاطر مخالفتهای امین با مهسا و حسام و بخاطر اذیتاش تو خونه میخاستن از سر بازش کنن و بندازنش سر منه احمق😤😤😤😤) و با همون ارایش رفتم خونه .اصن ی حال بدی داشتم تارسیدم خونه مامانمو دیدم ک تو کوچه با زن همسایه حرف میزنه سلام دادم و هول هولی رفتم خونه و خودمو انداختم تو حموم.....

و دوید و افتاد .اما بلند شد؛ باید می رسید!                       تا ایچه هم وا قین سِره اومایمَه‌ ‌ ‌   ‌یه جایی تو بچگیامون واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...:) ما که تقصیری نداشتیم جز آرزو های بزرگ🖤  

خسته تر از آنم که این همه داستان رو بخونم 

«بارالها…از كوي تو بيرون نشود پاي خيالم،نكند فرق به حالم ....چه براني، چه بخواني…چه به اوجم برساني،چه به خاكم بكشاني…نه من آنم كه برنجم،نه تو آني كه براني..نه من آنم كه ز فيض نگهت چشم بپوشم،نه تو آني كه گدا را ننوازي به نگاهي...در اگر باز نگردد…نروم باز به جايي،پشت ديوار نشينم چو گدا بر سر راهي ...كس به غير از تو نخواهم،چه بخواهي چه نخواهي...باز كن در كه جز اين خانه مرا نيست پناهی...❤️‍🩹»

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز