2777
2789
عنوان

❌️بیاین داستان زندگی واقعی یکی از کاربرای نی نی سایت رو واستون بزارم

| مشاهده متن کامل بحث + 11222 بازدید | 182 پست
قسمت ۵ما رفتیم محله ی جدید خونمونو ساخته بودیم و ی طبقه بالای خونمون برا مبینا و سهیل ساخته بودیم و ...

دهه۶۰ چه راحت میگرفتن همه چیزو. خداروشکر من از همون بچگیم عقل داشتم

روحِ برخواسته از من تهِ این کوچه بایست/ بیش از این دور شوی از بدنم می میرم.

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

قسمت ۹تو جشن نامزدی مهسا ک هول هولکی رفتم و لباسم همکلاسیم الهام برام اورد همه منو ب چشم نامزد امین میدیدن و این خیلی برام لذت بخش بود کلی زدیم و رقصیدیم و با دوربین امین کلی عکس یادگاری گرفتیم(اعتماد ب ادم های کثیف و حماقت) ....






اخرای مراسم خواهره حسام ک اسمش بهناز بود تو جمع دخترخاله های امین(ک خیلی قرتی و قر و فر دار بودن)بهم گفت شما واقعا نامزد امینی ؟؟پس چرا ما خبر دار نشدیم ک من نتونستم جوابشو بدم(اونوقتا خیلی ساده بودم😭😭😭😭)اونم وقتی هول شدن و دستپاچه شدن منو دید گفت اها نامزد غیر رسمیشی ..... همین حرف شد باعث بغض و ناراحتی من .امین با ماشین کرایه ای اومد دنبالم چون باید زود برمیگشتم و نمیتونستم تا اخر جشن بمونم.تو راه امین علت ناراحتیمو پرسید منم عصبی شدم گفتم بهناز آبرومو برده پیش دخترخاله هات و قضیه نامزد عیر رسمی رو گفتم همین حرف شد کبریت ب انبار باروت امین و باعث شد اونشب ی دعوای حسابی تو خونشون درست شه ظاهرا مهسا پشت بهنازو گرفته بود و امینم پشت منو و مهسا گفته بوده سما شوخی حالیش نیست و ازین حرفا ..... بازم روابط امین و مهسا شکرآب شد و پی بندش حسامم بی محل میشد از طرف امین ...




روزها ادامه داشت و منو امین بازم باهم در ارتباط بودیم مبینا هم دراین بین حسابی برا خودش ادم شده بود و راحت سهیله عاشقه احمقو تو مشتش گرفته بود و برا خودش چند جور کلاس مختلف میگرفت و چون وضع مالیشون بد نبود(خونه و ماشین و حقوق خوب اوایل زندگی داشتن) حسابی برا خودش طلا و لباسای شیک میخرید و سهیل بهش خیلی ازادی میداد اصن ظاهرش نسبت ب مجردیش خیلی عوض شده بود کسی ک مجردی حتا موهای دستشو نمیزد(خیلی موآلو بود) و شبا با روسری میخابید حالا حسابی راه افتاده بود موی مش کرده آرایش غلیظ لباسای رنگی کوتاه(از حسادت من سهیلو مجبور کرد براش گوشی بخره




من کماکان گوشیم پنهان بود.سال ۸۵ بود) و ازادی مطلق مادرمم و خواهرامم کلا کاری باهاشون نداشتن چون خالم روابطش باهامون خوب بود و نمیخاستیم کدورتی پیش بیاد ....




یروز مهسارو با مامانش تو بازار هفتگی دیدیم و منو مبینا و خالمو بی محل کردن و اصلا سلام ندادن منم سره همین با امین حرفم شد ک خانواده تو فرهنگ ندارن و ابرومو پیش مبینا و خالم بردن اونم رفته بود خونه با اونا دعوا و نمیدونم چطو پرش کرده بودن ک اومد با من حسابی دعواش شد ک گفتم دیگه نمیخامت .... ۴ روز جواب زنگشو ندادم ک دیدم با گوشی مبینا بهم پیام داده(نامزدش براش خریده بود) ک اگه جوابمو ندی عکساتو میدم ب بابات.منم جواب دادم هرکاری دلت میخاد بکن ک گفت یساعت دیگه دره خونتونم و واقعا هم بلند شد اومد تو کوچمون .... (همون روزم متاسفانه ی بحث بدی با مامانم داشتم)




وقتی اومد و من از پنجره دیدمش انقد ترسیدم ک دوتا بسته قرص خواب قوی خوردم(چون همیشه تو خونه دعوامون بود کلونازپام قوی داشتم شبی یک چهارم میخوردم و خوابم ببره.از قرصای مادربزرگم کش رفته بودم) ....




(وقتی میگم اونسالا حرف ۱۳ سال پیشه ن سی سال پیش ولی اونوقتا عکس ی تهدید بود برا دخترا مث الان نبود ک .بعدم تو این ۱۳ سال انقد با وجود گوشی های لمسی و برنامه های مجازی و ماهواره و .... نسل دخترا تغییر کردن ک بین دهه ی ۶۰ و ۷۰ تا دهه ی ۸۰ ... ی تفاوت واقعا فاحش هست.نسل یدفعه تغییر اساسی کردن وگرنه نسل چهل و سی و پنجاه تو ی حدود بودن)....




قرص خوردن همانا و حدودا نیم ساعت بعد بیهوش شدن همانا فقط از ترسم قبل اینکه حالم خیلی بد شه موضوعو ب مبینا گفتم و گوشیمو بهش دادم ک نیفته دست خانوادم




مبینام زود ب خانوادم گفته بود ک بخاطر امین اینکارو کرده و اونام دم عصری رسوندنم بیمارستان ک سریع معدمو شست و شو دادن و یشب و یروز بیمارستان بودم ...




خیلی حالم بد شده بود و اگه دیرتر میرسوندنم مرگم حتمی بود این قضیه ی خودکشی باعث ترس زیاده خانوادم شد و باعث شد زیاد سربسرم نزارن امینم هی فشارشو برا ازدواج و خاستگاری بیشتر میکرد ....

و دوید و افتاد .اما بلند شد؛ باید می رسید!                       تا ایچه هم وا قین سِره اومایمَه‌ ‌ ‌   ‌یه جایی تو بچگیامون واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...:) ما که تقصیری نداشتیم جز آرزو های بزرگ🖤  

قسمت ۸بعد پیش دانشگاهی کنکور دادم و واقعا گند زدم اصلا مجاز ب انتخاب رشته نشدم همین شد بهونه برا فشا ...

عروسِ خودش ۱۶ساله بوده بعد دخترش که۱۹سالش بوده زوده واسش. عجبببب

روحِ برخواسته از من تهِ این کوچه بایست/ بیش از این دور شوی از بدنم می میرم.

قسمت ۱۰اوایل اردیبهشت ۸۵ بود عروسی عموی من مقارن شده بود با عروسیه خواهرشوهر خواهر وسطی امین (ی عید مدهبی یادم نیست چ عیدی عروسی هردوتاشون تو ی شب بود) از چند وقت قبلش میدونستم ک مهسا و حسام بشدت سر عقد کردن اختلاف پیدا کردن مهسا و مادرش اجبار و اصرار داشتن  ک حسام زودتر اقدام کنه برای عقد و عروسی (داداشاش هی با مهسا میجنگیدن ک یا زودتر عقد کن یا جداشو چیه الکی پسره میبره میارتت مامانه هم مث کوه پشت مهسا بوده)حسامم چون شغل درست حسابی نداشت و پولی نداشت نمیتونست اقدام کنه برا عقد و ازدواج(امین قسم میخورد ک خبر داشته ک مادرش خرج حسامو میده و ب حساب خودش برا مهسا لباس و طلا میخریده میگفته از طرف نامزدشه.وضعشون خوب بود) از یطرف حسام یا از لج امین و خانوادش ک مخالف ازدواجش با مهسا بودن یا از عشق مهسا بهیچ وجه نمیخاست مهسارو از دست بده شب قبل عروسی مونا(خواهرشوهر خواهر وسطی امین)گویا مهسا و حسام سره عروسی رفتن بشدت دعواشون میشه و مهسا هم ب تحریک مادرش ب حسام میگه یا دیگه اسممو نمیاری و انگشتر و کادوهاتو پس میفرستم یا توهفته اینده باید عقدم کنی(اینارو امین برامن گفت) حسامم گفته بوده فردا شب تکلیفت معلومه.ما رفتیم عروسی عموم اونا هم رفتن عروسی مونا ....






دوروز درگیر عروسی و بزن و برقص و خوشگذرونی بودیم خواهرمم از شهرستان امده بود و اتفاقا باردار بود(خاله شدن قشنگترین حس دنیاست😍)...






جمعه شب عروسی تمام شد اومدیم خونه دلم خیلی شور میزد ظهرش تو ی موقعیت مناسب تو دستشویی خونه ی مادربزرگم با امین حرف زده بودم ولی بعدش دیگه از امین خبری نبود....






خسته و کوفته اومدیم خابیدیم فرداش بیدار شدم دیدم امین ۲۳ بار زنگزده خیلی هول کردم چون امین میدونست تا لنگ ظهر میخابم و اصلا زنگ نمیزد دلمم شور میزد نمیتونستم برم طبقه بالا هم چون مبینا و سهیل خاب بودن همش دنبال ی راه بودم ک بهش بزنگم ک تلفن خونه صداش درومد با استرس خودمو ب تلفن رسوندم شک نداشتم امینه






خواهرم و شوهرش تو پذیرایی صبحونه میخوردن تلفن رو برداشتم و گفتم الو صدای امین پیچید تو گوشی ک با حرص و عصبانیت گفت چرا گوشیتو جواب نمیدی تا اومدم جواب بدم  گفت حسام خودکشی کرده دیشب😭😭😭😭😭😭😭😭وای اصلا نمیتونم حال اون لحظمو توصیف کنم انقددد حالم بد شد ک میخاستم پس بیفتم فقط گفتم باشه و قطع کردم شوهر خواهرم با دقت نگاهم میکرد(خیلی تیز و زرنگه ) گفت سما چ خبری بهت دادن ترسیدی سعی کردم عادی باشم با لبخند گفتم هیچی دوستم بود گفت داداش یکی از دوستام فوت شده (البته ک باور نکرد بعدا ب خواهره بزرگم سیما گفته بود ک سما معلوم بوده دروع گفته اصن حالش خیلی بد شده)....






بزور خودمو رسوندم تو جام و افتادم تو رخت خابم و حالت شوکه بهم دست داده بود ...




بله حسام واقعا با کشتن خودش تکلیف مهسارو مشخص کرده بود چون ن میتونست پسش بده و نامزدیو بهم بزنه ن میتونست ادامه بده بعد از حسام مهسا داغون شد و ی حالت نفرت و عقده ای بهش دست داد و یجورایی از امین متنفر بود و همیشه ب رابطه ی مادونفر حسادت میکرد(حقم داشت طفلک) بماند ک با چ استرسی و فیلمی تونستم از خونه جیم شم و هفتم حسام برم خونه ی امین اینا ب مهسا و فریبا خانم تسلیت بگم.ک البته بعدش مامانم فهمید و غشقرقی بپا کرد ک بیا و ببین ک سر و صاحب نداری و ویلانی و سر خود رفتی خونشون ک چی بشه .خدا بدونه مادر و دختر چ خونی ب جیگره حسام بدبخت کردن ک خودشو کشت(اینو حق با مادرم بود بعدا بهم ثابت شد ) ...




بعد از حدود ۵ ماه از مرگ حسام امین باز اقدام کرد برا خاستگاری دقیقا تو مهر سال ۸۵ انقد من با خانوادم جنگیدم و قهر کردم و غذا نخوردم و امین هی راه براه میرفت سراغ بابام  و خانوادش ب مامانم زنگ میزدن(با توجه ب مرگ حسام و خودکشی نافرجام من مامانم حسابی ازینکه خانواده امین منو تحریک کنن منم خودکشی کنم یا با امین فرار کنم میترسید).ک اخرش ذله شدن و رضایت دادن خانواده امین بیان خاستگاری(خیلی جنگیدیم تا راضی شدن من خیلی خلاصه گفتمش)

و دوید و افتاد .اما بلند شد؛ باید می رسید!                       تا ایچه هم وا قین سِره اومایمَه‌ ‌ ‌   ‌یه جایی تو بچگیامون واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...:) ما که تقصیری نداشتیم جز آرزو های بزرگ🖤  

قسمت ۱۰اوایل اردیبهشت ۸۵ بود عروسی عموی من مقارن شده بود با عروسیه خواهرشوهر خواهر وسطی امین (ی عید ...

عقل نداشتن راحت بودن

روحِ برخواسته از من تهِ این کوچه بایست/ بیش از این دور شوی از بدنم می میرم.

قسمت ۱۱دهم آذرماه سال ۸۵ خانواده امین اومدن خاستگاری






خواهرم و شوهرش از شهرستان اومدن






ی جو بدی بودا






هیچکس راضی نبود خواهرم باردار بود و حساس همش گریه میکرد تا منصرفم کنه همش میگف بدبخت میشی این پسر هیچی نداره ب خانواده شوهرم بگم خواهرم انقد هول ازدواج بود دوتا خواهره دیگمو جا گذاشت بابام اخم کرده بود نمیشد از ی متریش رد شد.سهیل مهربون بی طرف بود و کلا میگف هرچی پدرمون بگه داداش کوچیکم سپهر اونموقع خیلی بچه بود و دخالتی نداشت(بابام نظامیه زمان شاهه خیلی قلدر و اخموا همینجوری تو خونه ازش بشدت حساب میبریم فکر کنید اونموقع چی وایساده بودا)اصن خونمون اونروز عزا خونه بود و هیچکس هیچ تدارکی براشب نمیدید






فقط مبینا اومد کمکم راه پله رو تمیز کردیم خونه رو مرتب کردیم و میوه و شیرینی هارو چیدیم تو دیس (مامانم خیلی تمیز و وسواسیه ولی اون تایم از دست اذیت و ازار من عاصی و مریص شده بود خدا از سر تقصیرات من بگذره😭😭😭😭😭😭چقد اذیتشون کردم بخاطر ی ادم لاشی) خلاصه همه ی حقارتارو بجون خریدم تا شب شد و خانواده امین اومدن.ما رسم داریم خاستگاری بزرگای فامیلمون بیان ولی خانوادم انقد عصبی بودن و ب خانواده داماد ب چشم حقارت و نفرت نگاه میکردن و ارزشی براشون قائل نبودن کسیو نگفتن و فقط مامانم بدون اجازه پدرم و با ترس دایی بزرگمو ک معلمه با خانمش دعوت کرد.






وقتی خانواده امین اومدن ن داماد بزرگشون اومده بود ن داماد کوچیکشون فقط خوده خانوادش با خواهر وسطیش بدون شوهرش(بعدها فهمیدم داماداشون گفته بودن امین ۲۹ سالشه بیکار بی عاره بریم دره خونه دختر مردم برا خودمون فحش و لعنت بخریم قشنگ معلومه امین دختره رو گول زده)




اونشب پدرم اصلا نزاشت اونا حرف بزنن مهریه رو ۳۰۰ تا تعیین کرد و خیلی با اخم و بیمحلی باهاشون برخورد کرد اونا هم چون میدونستن بزور خانوادم راضی شدن اصلا حرفی نزدن و قراردادو نوشتن وقتی خاستم چای ببرم چای ک برا پدرم بردم با اخم گفت نمیخورم اون نگاه و اخم اونشبشو هیچوقت یادم نمیره(ته نگاه پدر مقتدرم ی مرد شکسته بود😭😭😭😭😭)ولی من اینارو نمیدیدم فقط چشام امینو میدید ک برام ی دسته گل بزرگ گل مریم ک خیلی دوستدارم اورده بود




خاستگاری با سردی تمام برگذار شد فقط من و خانواده امین و مبینا شاد بودیم بقیه عزا گرفته بودن.اخرشب وقتی مهمونا رفتن مامانم بهم گفت اخر کاره خودتو کردی ولی امیدوارم خودت با گوشت و پوست و استخوانت بفهمی این پسر چقد لاشی و خرابه ک من این حرفش بهم خیلی برخورد....




فرداش رفتیم برا ازمایش کسی همراهیم نکرد😓😓 و قرار شد ۱۴ آذر عقد کنیم(آذرماه ک میشه حالم خیلی بد میشه همه ی خاطرات بدم مال آذره)




همه چی خیلی زود جور شد خانوادم اصن حس و حالی ک سره ازدواج سیما و سهیل داشتن رو نداشتن همه غمزده بودن روز ۱۴ آذر برا عقدم هرکاری کردم هیچکس همراهم نیومد😭😭😭😭😭فقط پدرم اومد و امین هم با پدرش اومد (فریبا خانم و مهسا تلافیه رفتارای بد و بی محلی هایه امین ک با حسامه خدابیامرز داشت رو درمیاوردن )




حتا من با ی روسری و مانتو مشکی رفتم انقد بچه بودم عقلم نمیرسید ک سفید بپوشم مادرمم لج کرده بود ن باهام اومد ن نظری داد در مورد لباسام رفتیم ی محضر ک اشنای پدرم بود و در عرض نیم ساعت من و امین ب عقد هم درومدیم شیرینی برای کسایی ک تو محضر بودن گرفتم برداشتن ۴ تا شاهدم از تو محضر جور کردیم (بهمین سادگی زن و شوهر شدیم)وقتی بله رو دادم خاستم با پدرم روبوسی کنم با دست پسم زد و با حرص دستمو گرفت و با چشای پر از خشم بهم گفت اول بدبختیته روز طلاق و چ کنم چ کنمتم میبینم(کاش کاش کاش ب حرفاشون گوش میدادم) من اصن اون روز حرف کسی برام مهم نبود خودمو تو اوج خوشبختی با امین میدیدم




امین ک خیلی شاد بود و محکم دستمو گرفته بود و تند تند بوس میکرد .پدرم امین رو کشید ی گوشه و یکم باهاش حرف زد و تو محضر ولمون کرد و رفت وقتی رفت ب امین گفتم چی میگف اونم خندید گفت ولشکن بهش فکر نکن هی گفتم خب بگو گفت هیچی بهم گفته امان ازینکه بفهمم رفتارت با دخترم بد بوده خودم برات میگم در ضمن حق نداری دخترمو ببری و بیاری سریع هم برید سر زندگیتون....




یکم ناراحت شدم ولی ذوقه رسیدن ب امین خیلی بیشتر ازین حرفا بود جوان بودم و سرم پر بود و هیچی حالیم نبود با امین برگشتیم خونه ی ما خانوادم خیلی سرد و خیلی اجباری بهم تبریک گفتن و هیچکس شیرینی نخورد.قرار شد ۳ روز دیگه یعنی ۱۷ آذر جشن عقد بگیریم ❤❤❤❤

و دوید و افتاد .اما بلند شد؛ باید می رسید!                       تا ایچه هم وا قین سِره اومایمَه‌ ‌ ‌   ‌یه جایی تو بچگیامون واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...:) ما که تقصیری نداشتیم جز آرزو های بزرگ🖤  

قسمت ۱۱دهم آذرماه سال ۸۵ خانواده امین اومدن خاستگاریخواهرم و شوهرش از شهرستان اومدنی جو بدی بوداهیچک ...

چه رویی هم داشته تو عقدش سیاه پوشیده تک و تنها پاشده رفته میخواست با باباش هم روبوسی کنه 😐😐😐😐😐😐😐

بچه هم نبود که۲۰سالش بود

روحِ برخواسته از من تهِ این کوچه بایست/ بیش از این دور شوی از بدنم می میرم.

قسمت ۱۲

جمعه ۱۷ آذر خونه ما جشن عقد گرفتیم(تو اون ۳ روز با خانواده شوهرم خرید کردم از طرف ما با اصرار زیاده من ثنا و مبینا اومدن ولی اونا دوتا خواهرش و مامانش اومدن) صبحش با مهسان رفتم ارایشگاه ابروهامو برداشت وقتی تو آینه خودمو دیدم خیلی ذوق کردم نهار رفتیم خونه امئن اینا ک امین بخاطر من کوبیده ک خیلی دوستدارم با ریحان و سنگک از بیرون گرفت قرار بود ساعت ۱۲ باز بریم ارایشگاه برا ارایش عروس.از طرف ما کسی باهام نیومد من با مهسا رفتم ارایشگاه(مهسا از نظر روحی اروم شده بود خب خاک سرد میکنه ولی خیلی بهم حسادت میکرد مشخص بود)






ارایشگر موهای فر و بلندمو بیگودی پیچید و سرمو کرد داخل سشوار ایستاده و مهسارو اماده کرد بعد اول صورت منو ارایش کرد بعد موهامو درست کرد وقتی کارش تموم شد هم خودش هم مهسا کلی با حیرت نگام کردن واقعا خوشگل شده بودم(بی تعریف میگم قیافم خوب بود) وقتی خودم بلند شدم تو آینه خودمو دیدم خیلی تعجب کردم اون دختری ک تو آینه نگاهم میکرد یکی دیگه بود .خلاصه لباس پوشیدمو اماده منتظر امین بودیم ک با دامادشون اومد دنبالمون (انقد بی عرضه بود حتا ی ماشین جور نکرده بود ک روز عقدمون دو نفری سوار شیم با مهسا و داماد وسطیشون سوار شدیم) اول رفتیم خونه مادرشوهرم ک امین اماده شه .وقتی دیدنم کلی ذوق کردن و برام اسفند دود کردن(خواهرشوهره بزرگم کلا هیچ مراسم ما نیومده بود شوهرش ازینا متنفر بود و زنشم مطیع همسرش بود خدایی هم زندگی عالی براشون درست کرده بود شوهره) امین دستمو گرفت و بردم تو اتاق درو بست محکم بغلم کرد و چند بار دقیق و با حیرت نگام کرد و قربون صدقم رفت هی میگفت سمای من چ نازشدی ک من گفتم دیر میشه و بریم






با امین و دومادشون رفتیم سمت خونه ی ما .از در ک رفتم همه طبقه ی بالا نهار میخوردن تنهایی رفتم پایین بعد یکی یکی خانوادم و مهمونا اومدن مبینا و ثنا و سیما و سحر(دومین خواهرم) بوسیدنم ولی مادرم باز بوسم نکرد(حقداشت من دختره بدی بودم دلشو شکسته بودم) کم کم مهمونا و همکلاسی هام ک دعوتشون کرده بودم اومدن .بعد حدودا ی ساعت خانواده داماد قرار بود بیان ک اومدن تو کوچه جلوی در حدودا یرب معطل شدن هی دلشوره داشتم و از همه میپرسیدم چرا نمیان داخل ک کسی دلیلشو نمیگفت و هرکی ی حرفی میزد (بعدا فهمیدم قندی ک برای شکست اورده بودن از دست مهسا حالا ب عمد یا واقعا ندونسته خدا بدونه افتاده شکسته و رفتن دوباره از سر خیابون قند گرفتن) طایفه داماد اومدن تو و بزن و برقص شروع شد






کل خانواده من ناراحت بودن ولی اونا شاد بودن و حسابی ترکاندن (هرچی نگاه میکردم مراسمم اصن شبیه مراسم سهیل و سیما نبود) بابام ک اخمو و ناراحت بود






از طرف ما فقط مبینا و دوستام رقصیدن موقع رقص دونفره ی ماهم مامانم بزور خواهرام شاباش داد بهمون .اصن رو ابرا بودم فکر میکردم خوشبخت ترین و عاشق ترین زن دنیام(فقط احمق ترین دختر دنیا بودم.....) بمونه ک تو مجلس چقد عمه هام و زن عموهام بهم تیکه انداختن ک هول بودی زدی جلوی خواهرات و ازین حرفا جشن عقد تمام شد و مهمونا کم کم رفتن.دوست امین ک عکاس بود اومد ازمون کلی عکس گرفت.مبینا هم اومد کمک تو اتاق برا گرفتن عکسا.خانواده امین نشسته بودن و منتظر شام بودن(رسمه خانواده عروس شام بدن برا عقد) ولی خانوادم از لج من حتا تدارکی برا شام ندیده بودن(وضع مالیمون خوبه متوسطه رو ب بالاس .خسیسم نیستن خدایی از ناراحتی و از لج من و خانواده امین ک بنطرشون ریاکار بودن شام ندادن) اونام ک دیدن از شام خبری نیست بلند شدن رفتن منم شاباشامو از امین گرفتم.سرعقد خواهر بزرگم و برادرم و پدرم بهم سکه دادن خانواده امین فقط ی النگو نازک دادن.داداشش ده هزار تومان داد خواهرشم دوتا پونصد تومنی کهنه بهمون شاباش داد🤯🤯🤯🤯🤯🤯🙄🙄🙄🙄🙄برا من اصلا قابل هضم نبود انقد منو تو فامیل تحقیر کردن ....بخصوص پیش عمه هام و دختر عمه هام ک برا ترک دیوارم حرف درمیارن.بخاطر امین سکوت کردم و حرف نزدم.شب انقد خانوادم ب امین اخم و بیمحلی کردن بلند شد رفت ....‌

و دوید و افتاد .اما بلند شد؛ باید می رسید!                       تا ایچه هم وا قین سِره اومایمَه‌ ‌ ‌   ‌یه جایی تو بچگیامون واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...:) ما که تقصیری نداشتیم جز آرزو های بزرگ🖤  

بچه ها کسی نیست یا دارید میخونید؟

فک کنم دارم واسه خودم میزارم

و دوید و افتاد .اما بلند شد؛ باید می رسید!                       تا ایچه هم وا قین سِره اومایمَه‌ ‌ ‌   ‌یه جایی تو بچگیامون واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...:) ما که تقصیری نداشتیم جز آرزو های بزرگ🖤  

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز