ایشون چند سال پیش داستان زندگیشونو گذاشتن،تا چند روز هم توی پربازدیدا بود ولی تایپیک رو گزارش زدن کاربرا ،داستانش واقعیه خیلیییی قشنگه حتما بخونید
۱۴ ساله بودم اوج شیطنت و هیجان.همه میگفتن زیبایی.قد و هیکلمم خوب بود.اونوقتا (متولد دیماه ۶۶ هستم)خیلی مثل الان رل زدن و بوی فرند و اینچیزا رو بورس نبود و همه ی دخترا هم دوست پسر نداشتن تازه ب اونای ک دوست پسر داشتن ب چشم دختر بد نگاه میکردیم بعد چ دوست پسر داشتنی مثل الان نبود ک استوری و پروفایل عاشقانه و ست.و شب شام بیرونو و پارتی و رابطه و این حرفا.... اون موقع نهایته دوست پسر داشتن این بود دوست پسرا میومدن وایمیسادن دره مدرسه یا سرکوچه دختر مورد علاقشون وقتی دختره تعطیل میشد نگاش میکردن و تا دره خونه دنبالش میرفتن .بعد همه موبایل نداشتن اونوقتا فقط پولدارا و باباها موبایل داشتن😅😅😅😅.اگه پسری میخاست با دوسدخترش حرف بزنه باید زنگ میزد تلفن خونه تا دختره برداره یکم حرف بزنن.نهایت اونای ک با خواهر و مادرشون راحت بودن گوشیو میدادن ب دختره.خلاصه اونوقتایی ک با این تدابیر امنیتی جامعه بعصی از دوستای ما پسر باز بودن ما شیطنت داشتیم و شیطون بودیم اصن ب فکر پسر و عشق و عاشقی نبودیم
من ی خاله دارم ک اونم ی دختر و دوتا پسر داره.با دخترخالم ک اسمش مبیناس روابطمون عالی بود یعنی خیلی خیلی باهم خوب بودیم.ما خودمون ۴ تا خواهریم دوتا برادر.از بچگی با این دختر خالم ک ۵ ماه از من بزرگتره خیلی خوب بودیم همه جیک و پوکمون باهم بود.اونم اون زمان دوست پسر داشت ولی خیلی خیلی محدود در حد سر راه مدرسه دیدن و نامه نگاری و اول اسمشو ب لاتین تو کتاباش نوشتن.خلاصه تو حول و هوش همون ۱۴ _۱۵ سالگیم ما بنا ب یسری شرایط مجبور شدیم برای ۶ ماه منزل خودمونو ترک کنیم و بریم ی محله ی دیگه برا زندگی.فقط برای ۶ ماه رفتیم مستاجری.همون روزای اول تو اون محل متوجه شدم یکی از دخترای هم کلاسیم ب اسم مهسا خونشون روبروی خونه ی ماست اتفاقا این مهسا هم با پسرعموی خودش دوست بود و فوق العاده دختر دهن دریده و شری بود.بعد ک تو کوچه دیدمش و سلام علیک کردیم خیلی اصرار کرد ک تورو خدا بیکاری بیا خونمون و برو منم خونه تنهام.اونا ۳ تا خواهر بودن ۴ تا برادر.دوتا از خواهراش ازدواج کرده بودن با ی داداشش و خودش و ۳ تا داداشاش تو خونه مجرد بودن.بخاطر داداشاش مامانم راصی نمیشد من زیاد خونشون برم ولی من سر خود و لجباز بودم و پر از شور نوجوانی.....خلاصه بعدظهرای بلند و گرم تابستون من و مهسا و ی دختر دیگه ی همسایه ب اسم بهاره باهم جمع میشدیم تو اتاق بالا پشت بوم مهسا اینا و خوراکی میخوردیم تعریف میکردیم.من و بهاره دوست پسر نداشتیم.مهسا از پسر عموش میگفت و ماهم گوش میدادیم.مادر مهسا ک اسمش فریبا خانوم بود خیلی زن زرنگ و با سیاستی بود ازون زنای ۷ خط و بلد.برعکس مادرای ساده و بدبخت ما.مامانش کامل از موضوع دخترش و پسر عموش خبر داشت.و مصمم بود تا علیرغم مخالفت شدیده خانواده ی عموش(اونا ذات کثیف این خانواده رو میشناختن و مخالف ازدواج حسام با مهسا بودن) این دوتا رو بهم برسونه.و خودش با دخترش میرفت سر قرار با حسام.....(چقددد منه ساده اونوقتا ب مهسا حسادت میکردم ک با مامانش خوبه ولی مامان من خیلی سختگیر بود)این مهسا ی داداش داشت ب اسم امین ک از من و مهسا اونوقتا دقیق ۱۰ سال بزرگتر بود.امین ازون دختر بازای قهار بود و تو ورطه ی زمانی ک من با این خانواده اشنا شدم امین تازه با دوستدخترش تمام کرده بود(خوشبحاله دختره خدا خیلی دوسش داشت)
البته اینارو مهسا برامون تعریف میکرد و بهاره همیشه بمن میگفت امین زیاد اخلاقیات درستی نداره و تو سن ۲۵ سالگی بیکار و بیعار بود و دنبال زن و دخترا..
هستین بزارم ادامشو؟