شرایط زندگی مون افتضاحه ، یه زندگی داغون ، یه پدر روانی عوضی
مامانم رفته میخواد جدا بشه ، زندگی بسیار بسیار داغونی دارم ، حالا تو این شرایط همش خواستگار های داغون میاد برام ... بابامم اصرار که ازدواج کن...
خسته ام از زندگی ، نه اجازه بیرون رفتن دارم نه پول .. نه دلخوشی نه چیزی ... حالم خرابه
تنها امیدم همین دانشگاه هست که با هزار و یک منت و بدبختی دارم میرم . با کلی استعداد تلف شدم . آرزوم آزادی و استقلال و ارامشه... هی دلم رو خوش میکنم خدا کمک نمیکنه . و گرنه خودکشی میکردم راحت میشدم
خواهرم خودکشی کرد ولی نمرد میترسم منم ضایع بشم
همش هم از ازدواج میترسم ، به قرآن قسم اگر شرایطم خوب نشد یا ازدواج خوبی نداشتم به همین ایام فاطمیه قسم برای یک لحظه هم صبر نمیکنم ، خودمو میکشم هر چند بار که شده تا آخرش بمیرم ، نمیرم دوباره بچه بیارم و این چرخه زندگی مامانم رو ادامه بدم