سر اینک من چند سال عقد بودم و شرایط زندگی مهیا نشد و شوهرم منو مسعولش میدونه شاید منم مقصر باشم اما خب اونم مقصر بود خلاصه ی ماجراهایی پیش اومد گفت من خونه ندارم گفتم باشه میام پیش مامانت گفت عروسی ندارم گفتم باشه خودم میگیرم اما دست دست کردم نشد اونم گفت یه ماه پیش یا میای یا طلاق 12 شب بود دقیقا ک من رفتم تو این یکماه اشتباهات داشتم خب گذشت تا اومدم خونه مادرم که شوهرم گفت ی شب تا غروب وقت داری باشی بیا غروب فرداش برو
منم حقیقت مادرم نزاشت برم گفت دلم میگیره گریه میکنم منم مجبوری نرفتم که گفت دیک نمیخام اگر نیای که الآنم میگه طلاق