خانوما شاید خیلیاتون داستان زندگی منو بدونید و مشکلاتم، با عرض معذرت که اینو میگم ما اصلا رابطه نداریم باهم اگه هم داریم خیلی سرد و خشک و بی هیجانه چون شوهرم دوسم نداره نه نوازشی نه محبتی نه هیچی به هیچی اصلا، امروزم قرار بود رابطه داشته باشیم مثلا، بعد رفتیم توی اتاق رو تخت دراز کشیده بودیم شوهرم مثه همیشه تو فکر بود و اخماش ی مقدار تو هم بود بعد من یکم نوازشش کردم اون هیچ کاری نمیکرد منم دیگه بی حرکت موندم بعد چن دقیقه گفت توام حس میکنی نمیتونی بامن رابطه داشته باشی احساس میکنی محرمت هستم؟ منم گفتم نه این دیگه چه چرتو پرتیه خودت همچین حسی داری؟ بعد گفت آره و دعوامون شد کلی تحقیرم کرد و نفرینم کرد که تو منو به زور نگه داشتی من تو زندانم تو آزارم میدی من تورو نمیخوام بهت حسی ندارم و.... بعدش من اومدم توی هال نشستم ب گریه کرد بعد ده دقیقه صدام زد گفت بیا چرا نمیای منم رفتم گفتم من مجبورت نمیکنم که بامن رابطه داشته باشی وقتیکه دلت نمیخواد
هستید بقیه شو بگم تایپ کردم که یه صفحه طولانی نشه بیشتر از این اذیت نشید