بعد از دوسال اگه دیدی دارن دهنتونو صاف میکنن با شوق بلند میشی میری چون از اول شرط کردی
امیدوارم به حرفم نرسی عزیزم ولی اصلا حال نمیده زندگی مشترک از خونه ای که مادرشوهرت توشه اغاز بشه
حسادت هاشون
شوهرتم همش ور دلشونه
زیر ذره بینین
امار مهمونات دارن
ولش کن یاد خاطرات اشغال خودم افتادم
همین الان میفهمی بدجنسن یا نه
اگه هستن نرو
من راضی بودم برم بشم خادم مسجد ولی پیش مادر شوهر نباشم.شش سال از بهترین روزای زندگیم رو جهنم کرد من که از حقم نمیگذرم
من به شوهرم گفتم اگه یه حرفی بشه به دلم نباشه نمی مونم
خود شوهرم گفت اگه حرفی بشه خودم نمیزارم که بمونی
ولی با خودم میگم کاش کلا تصمیم نمیگرفتم که برم اونجا. داغ خیلی چیزا افتاد رو دلم که باید تلافی کنم براشون (شرایط من فرق داره)
و واقعا خود شوهرمم اول گفت پاشو بریم. نمی مونیم
یکسال تو یه اتاق مادرشوهرم زندگی کردم چه فتنه ها که به پا نکرد خون به جیگر شدم تا مستقل شدیم
مستاجر بودیم خونه خریدیم
اما با خانواده شوهر اصلاااا نمیشه زندگی کرد بخدا همسایه ما زندگی می‌کنه با مادر شوهر طبقه بالا هستن حتی به خوابش هم کار داره به رفت آمد های دوستاشم کار داره
