2777
2789

سه ساله عمرم رو گذاشتم پای این آدم و خانوادش همیشه سر اینکه پدرو مادرم فوت شدن کس و کاری نداشتم ظلم کردن در حقم خیلی دست و پا زدم شوهرم بفهمه و اولویتش من باشم تمام مشاور شهر رو رفتم فایده نداره  یه خودشیفته به تمام معناست نه لطف نه محبت هیچی حالیش نیست کنارش همه جوره احساس کمبود دارم اعتماد به نفسم رو کرده صفر از تهران بلند شدم اومدم شهر غربت تو روستا کنار مادرش تا الان هر چی مادرش بی احترامی کرد من محبت کردم و ندید از خانوادش و مادرش کمال بی احترامی رو میبینم و نباید دم بزنم بخاطر شوهرم ولی تصمیم رو گرفتم دلم میخواد خونم جدا باشه نه مثل قدیم تو یه حیاط با مادرش و صبح که میشه می‌خوام برم دستشویی باید سلام بدم دم به دقیقه تو حیاط نشسته دائم بی دلیل بی احترامی می‌کنه شاید یه روز پریود باشم یا حوصله نداشته باشم چرا باید مادر اینو هر دقیقه ببینم و رفتارش رو تحمل کنم آخرشم شوهرم اینجوری دست مزدم رو بده به خدا بعضی وقتا تا شب خودمو نگه میدارم نرم تو حیاط دستشویی باز مادرش اینجوری رفتار کنه یا آرامش آسایش نداریم خانوادش معنی ازدواج رو نمی‌فهمن پسرشون رو کردن شوهر خودشون و من شوهری نمی‌بینم هیچی کم ندارم قیافه خوشگلی دستپخت به زن کامل ولی اینا هیچ وقت ندیدن و یه جوری رفتار میکنن انگار اینا به سر منم زیادین چرا باید لایق این زندگی باشم و تحمل کنم تصمیم گرفتم راهمو جدا کنم هر چند سخته ولی برم پیش برادرم زندگی کنم و دو سه ماه دیگه طلاقم رو بگیرم 

سلام ببخشین

موقع ازدواج چی شد قبول کردین همسشر ایشونو این خانواده بشین چی شد تصمیم گرفتین از تهران برین روستا زندگی کنین؟

نمیگم جدابشیننشین خودتون میگین مشاور رفتم راهایی دیگه لابد امتحان کردین

اگر راهی هست بمونین فرصت بدین طلاق انتخاب همچین اسمونیم نیست سختیای عجیب خودش داره جنگیدن با نیازها و نگاه دیگران و..

اما اگر راهی جز طلاق نبود اول مطمین شین پشت وانه دارین داقل یه خونه که شب اونجا در امنیت کامل باشی بعد خواستی جدا شو

سلام این افکار ماست که ما را غرق میکندو الا زندگی عمق زیادی نداردپس مراقب خودمون باشیم
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز