ما اصلا فقیر نبودیم
خونه خوب و ماشین داشتیم
سفرمون به جا بود خریدمون به جا
بابام کارمند بود
اما نسبت به فامیل و بخصوص فامیل پدری پایین تر بودیم
یه فامیل پدری داشتیم که البته نسبت شون دور هم نبود
عید رفتیم خونشون دو تا خواهر بودن که با دوتا برادر ازدواج کرده بودن و اوضاع مالی شون فوق العاده خوب بود اصلا یه چیزی میگم یه چیزی میشنوید
و بچه هاشون همسن و سال ما بودن
اول رفتیم خونه یکی شون با بچه هاش بازی کردیم
خداروشکر با همون چیزایی که داشتیم راضی بودیم و اصلا چشممون دنبال وسایل بچه های دیگه نبود
بعد رفتیم خونه دومی
رسیدیم خونه دومی بچه های اولی زنگ زدن به بچه های دومی و گفتن فلانی حواس ت به اینا باشه عیدی هام نیست
بعد سه تا بچه داشتن بلند بلند به هم گفتن و به من و برادرم اشاره کردن و گفتن حواستون و جمع کنید
بعد فکر کن اومدن باباشون و صدا کردن و به اونم گفتن
باباشون یه نگاه بدی به ما کرد
شاید۱۱ سالم بود
اما هیچ وقت نمیبخشمشون
بعدم دیگه خونشون تا سالها نرفتم