بعضی وقت ها مثل الان سکوت خونه وحشتناکه برام
خودمون تصمیم گرفتیم بچه دار نشیم ولی خب دلم غش میره وقتی بچه میبینم. چقدر زندگی عجیبه! هیچ وقت نمیکردم قراره بچه دار نشم
همیشه توی خیالم یه دختر بچه داشتم با لباس و موگیر صورتی که چال لپ داره. وقتی جوان تر و مجرد بودم، یه دختر شاد و پر از هیجان بودم عاشق مهمونی و دورهمی های شلوغ بودم هر روز پیش دوستام بودم لباس رنگارنگ
ازدواج که کردم اوایل خونه پر از گل و رنگای شاد بنفش و سفید بود. عاشق مناسبت ها بودم چون کلی کادو میگرفتیم برا هم و دوستامون رو دعوت میکردیم
چقدر عجیب گذشت. به خودم اومدم دیدم از اطرافیان فاصله گرفتم. خونه کم کم از رنگ سفید به رنگ دودی تبدیل شد
دیگه خبری از مهمونی های شلوغ نیست دیگه خبری از کادوهای متنوع نیست
شایدم هست ولی ذوقی نیست. به خودم اومدم دیدم قرار نیست هیچ وقت بچه ای داشته باشم که برا ثانیه به ثانیه ش ذوق کنم
زندگی قابل پیشبینی نیست.
میدونم دارم سردرگم از زندگیم میگم و حتی خودم هم نمیدونم قراره اخرش به چی اشاره کنم و اصلا هدف این تاپیک چیه
بذارین یکم مرتب تر بگم
بیرون بودم و خیلی اتفاقی متوجه شدم امروز تولد همسرجانه. و قرار بود ساعت یازده خونه باشه
منم گفتم چیکار کنم الان که وقتی نیست که یهو یه دست فروش یکم جلو تر دیدم
رفتم و این جوراب هارو گرفتم
گفتم چی بهتر از جوراب وقتی به ساعت و ادکلن و تیپش اهمیت میده ولی هنوز جوراب های پارسال رو استفاده میکنه
خلاصه خیلی زود برگشتم خونه و شام درست کردم زنگ زدم گفتم کجایی گفت امشب دیر میام
و هنوز منتظرم بیاد خونه. برم سراغ همون بحث اول؟
چی میشه که دیگه تجملات برات مهم نیست؟ چی میشه که زندگیت سوت و کور میشه؟
ولی راستش الان که دلم بچه خواست، یکم ذوق کردم گفتم خداروشکر مثل اینکه هنوز امید باقی مونده
داشتم تصور میکردم که الان با دخترم کیک بابا جونش رو تزئین میکردیم داشت وسط خونه بازیگوشی میکرد
۱۴۰۴/۵/۹