2777
2789
عنوان

رمان عشق در سکوت

| مشاهده متن کامل بحث + 1828 بازدید | 163 پست

نیم ساعت بعد شماره علی افتاد روی گوشیم.یادم رفته بود گوشیمو خاموش کنم  .جواب ندادم .پیام داد :الناز جوابمو بده .

جواب ندادم 

پنج دقیقه بعد دوباره پیام داد :الناز بهم بگو کجایی ؟ من دارم روانی میشم 

جواب ندادم 

دوباره پیام داد :الناز من اگه ندونم امشبو کجا و پیش کی خوابیدی به والله قسم طلاقت میدم .

دوباره جواب ندادم  ولی اشک امون نمی‌داد بهم .

یک ربع بعد پیام داد :خداحافظ برای همیشه 


ضربان قلبم بالا رفته بود .انگار فشارم پایین بود .تمام بدنم یخ کرده بود .


دوستم زهره بیدار بود و فهمید حالم بده

پاشد برام ی لیوان آب آورد 

گفت الناز ازت نمی پرسم چی شده ولی توروخدا هرچی هست با خودت اینکارو نکن 

گفتم ببخشید عزیزم بی خوابت کردم .

گفت نه این چه حرفیه

بهش گفتم اگر لازم بود خبرت میکنم. خواهش میکنم بخواب عزیزم 

زهره گفت باشه میرم می خوابم 

حالت بد شد صدام کن عزیزم 

گفتم حتما گلم

تازه فهمیدم یاسمن چی میگه 

پشیمون بودم از کارم ولی انقدر علی رضا تند رفته بود که غرورم اجازه نمی داد کاری کنم.

اگر بعد از این همه تهدید بهش جواب می دادم دیگه راه تسلیم کردن منو می فهمید .


علی رضا بعد از فهمیدن ماجرای امیر دیگه اون آدم سابق نشد 

من اشتباه کردم که فکر کردم به مرور درست میشه 

من خیلی کوتاه اومدم تو این مدت ولی علی رضا بدتر شد .

صبح زود کلاس داشتم .خوابگاه دقیقا روبه روی دانشکده بود .حاضر شدم و از خوابگاه رفتم بیرون 

علی رضا پیش بینی کرده بود که من هر جا باشم خودمو به کلاسم می رسونم و جلوی ورودی دانشکده ایستاده بود.

سریع برگشتم و از اونجا دور شدم 

دو سه ساعتی تو خیابونا قدم زدم 

دیدم اینطوری نمیشه و دیگه جونی برام نمونده .دلم می خواست برم خونه و تو بغل مادر جونم ی دل سیر گریه کنم .

توی دلم گفتم علی رضا تو همه ی اعتماد منو از خودت سلب کردی 

تو قول داده بودی که اگر راستشو بگم آروم میشی و ازم حمایت می کنی 

ولی حالا هنوز سه ماهم نشده عروسی کردیم من آواره ی خیابونا شدم .

دیگه دوست ندارم ببینمت 

از زهره جزوشو گرفته بودم و رفتم تو ی مغازه لوازم تحریری که جزوه رو کپی کنه 

بخاریشو جای بدی گذاشته بود و من ندیدم و پایین چادرم سوخت 

انقدر سوختگی زیاد بود که چادرم جمع شد اومد بالا و نمی شد سرش کرد .

چادرم درآوردم تاکردم و گذاشتم تو کیفم .

یعنی اول می خواستم بندازمش دور .بعد گفتم اگه یک درصد علی رضا منو پیدا کنه اینجوری باید بهش نشون بدم تا باور کنه .


خیلی خسته بودم و تصمیم رو قطعی کردم و راه افتادم به سمت خونه ی مادرم .

با خودم گفتم دیگه علی رضا قید منو زده 

حداقل برم خونمون و کنار پدرو مادرم باشم .

به جای اینکه در به در دوست و همکلاسی بشم بهتره برم اونجا و تکلیفمو روشن کنم .

نیم ساعتی تا خونه راه بود .

تاکسی سر خیابون نگه داشت .پیاده شدم 


انقدر گریه کرده بودم که ظاهرم مثل آدمای عزادار شده بود .

سر خیابون حیرون و درمونده وایسادم 

دو دل شده بودم 

نشستم روی پله ی اتوشویی

خسته بودم 

محله قدیمی بود و همه همدیگرو می شناختن 

نگران بودم کسی رد بشه و منو تو اون حال ببینه 

نمی دونستم باید چیکار کنم 

یهو یکی از داخل مغازه گفت :خانم شرمنده بلند میشید من رد شم 

سریع بلند شدم که آقاهه رد شه که دیدم امیر بود 

مات و مبهوت نگام می کرد 

گفت :چیزی شده 

گفتم نه بفرمایید شما 

گفت یعنی چی ؟چرا انقدر داغونی ؟

گفتم به شما ربطی نداره 

ای کاش برای همیشه از این محله می رفتید 


گفت :الناز خانم بیاید برسونمتون خونه 

گفتم لطفا برید 

گفت من با اون مسئله کنار اومدم .به خدا الان مثل خواهرم میمونید .من نگرانتونم .

گفتم من خواهرتون نیستم 

بفرمایید برید لطفا با آبروی من بازی نکنید .


و فاجعه اتفاق افتاد

من بی چادر روبه روی امیر ایستادم و علی رضا جلومون ظاهر شد .

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

علی رضا ی مشت زد تو صورت امیر 

با همون مشت اول بینیش خون اومد  

دوباره ی مشت زد به فکش 

سومی رو که می خواست بزنه امیر مچشو گرفت و گفت مردک عوضی چته؟

علی رضا گفت می کشمت 

مردم اومدن و جداشون کردن 

من فقط گریه می کردم 

دوستای امیر تو محل جمع شدن و خواستن علی رضا رو بزنن که امیر نذاشت .

به زور علی رضا رو بردن سمت ماشین 

ی پس کوچه کنار اتوشویی بود 

همون اول دعوا رفتم تو اون پس کوچه که کسی منو نبینه و از همونجا اونارو می دیدم 

علی رضا سوار ماشین شد و مدام سرشو می گردوند اینور و اونور دنبال من 

جرات نداشتم بیام بیرون 

زنگ زدم به آقاجونم 

گفتم توروخدا بیاید دنبالم

 با ماشین بیاید 

آقاجون کمتر از پنج دقیقه خودشو رسوند 

تا اومدم سوار ماشین آقا جون بشم علی رضا از پشت یقمو گرفت و منو کشون کشون برد سمت ماشینش .

آقا جون پیاده شد و دوید دنبالمون و گفت  جلوی چشمم داری با بچم اینکارو می کنی ؟

بعد به من نگاه کرد و گفت :

تو بی صاحبی که تا الان حرف نزدی ؟

گذاشتی کار به اینجا بکشه ؟

علی رضا گفت بی صاحب نیست هرزه س ...!

آقا جونم ی سیلی محکم زد تو گوشش و 

گفت دیگه پشت گوشتو دیدی النازو دیدی !!!!

علی رضا گفت اتفاقا چندروز دیگه احضاریه میاد دم درتون 

عطاشو به لقاش بخشیدم 


آقا جونم دستمو گرفت و برد تو ماشین 


ای کاش حرفای یاسمنو جدی گرفته بودم ...


تو ماشین حمله ی قلبی بهم دست داد و حالم بد شد

آقاجونم منو برد بیمارستان 

حالم خیلی بد بود 

جوری فشارم پایین بود که در معرض سکته ی قلبی بودم .

آقاجونم از همونجا زنگ زد به حاج آقا افشارو گفت حاجی جان دستتون درد نکنه 

پسرتون خوب امانتداری کرد 

بچم افتاده رو تخت بیمارستان 

 .

حاج آقا افشار هیچ تقصیری نداشت 

خیلی ناراحت شدم که آقاجون به ایشون این حرفارو زد 

حاج آقا کلی التماس کرد که کدوم بیمارستانید...

بیست دقیقه بعد حاج آقا و زهرا خانم بیمارستان بودن

قبل از رسیدن اونا منو بردن سی سی یو .

زهرا خانم با خواهش و تمنا وارد سی سی یو شد 

گفتم من خوبم الان برای احتیاط آوردنم اینجا

زهرا خانم گفت هیچی نمی پرسم .به هیچی فکر نکن.الان فقط سلامتیت مهمه عزیزم .

گفتم برای کی مهمه 

گفت الناز جان دعوای زن و شوهری پیش،میاد دیگه .درست میشه به هیچی فکر نکن 

گفتم زهرا خانم بی خبرید 

علی رضا صبح زود رفته  دادخواست طلاق داده 

زهرا خانم گفت یا صاحب الزمان ....

چی داری میگی الناز ؟!!!!

گفتم همه چی تموم شد 

فقط به حرمت محبتای شما و حاج آقا بهتون میگم که به جدم قسم من هیچ خطایی نکردم 

توروخدا اگر علی رضا حرفی زد صرف اینکه پسرتونه منو محکوم نکنید 

به خاطر این همه سال درس و بحث دینی که داشتید یک طرفه قاضی نرید .

طرز فکر خانواده ی چنین شوهری که منو نابود کرد نباید برام مهم باشه و

من به هیچ عنوان قصد برگشتن ندارم 

اگر بهتون توضیح دادم فقط به این دلیل بود که طرز فکر شما درباره ی خودم برام مهم بود .همین


زهرا خانم مدام اشکاشو پاک می کرد و می گفت :

باورم نمیشه باورم نمیشه 

آخه چرا ؟!!!

گفتم منم مقصر بودم ....

گفت الناز به قلبت فشار میاد نمی خواد حرف بزنی مادر .فقط توروخدا بچمو نفرین نکن .

ی سوال ازت می پرسم 

دست روت بلند کرد ؟

گفتم با خشونت رفتار کرد 

تو خیابون از پشت از یقمو گرفته بود و می کشید دنبال خودش 


گفتم اون منو نزد ولی خوردم کرد، آبرومو برد توی محل 

گفت چرا الناز چرا اینطوری شد ؟؟؟؟

گفتم مفصله 

اگر از اینجا مرخص شدم براتون میگم

پرستار اومد و از زهرا خانم خواست بره بیرون .

بعد رفتن زهرا خانم نفهمیدم کی خوابم برد .

آقا جونم تو اون فاصله رفته بود مادر رو با ویلچر آورده بود بیمارستان 

پرستار می گفت شوهرت می خواد ببینتت ولی پدرت دعوا راه انداخت و نذاشت 

گفتم بگید من خوبم 

انقدر خوبم که پله های دادگاهو بدوام و نامه ی رهایی و آسایشمو امضا کنم .

پرستار گفت حیف شما دوتا 

چقدر دوتانوم خشگلید 

گفتم ولی دیدی که خشگلیمون تضمین برای خوشبختیمون نشد .

بعد زیر لب گفت حیف واقعا حیف 

گفتم ببخشید خانم پرستار چرا منو آوردید اینجا .من خوبم 

گفت خوبا الان تو خونه دارن گل های گرمسیری تماشا می کنن 

گفتم میشه توضیح بدید چرا اینجام 

گفت فشار عصبی باعث شده به قلبت فشار بیاد .الان اکو و معاینه میشی تا ببینیم دریچه های قلبت تو چه وضعی هستن .

گفتم من خوبم بذارید برم 

پدرو مادرم اینجوری خیلی اذیت میشن .

گفت تا صبح چیزی نمونده 

باید فعلا تحت نظر باشی 

بعد گفت واقعا النازِ نازی هستی 

خیلی خشگلی دختر جان بر خودت صدقه بذار حتما 

گفتم ممنون عزیزم 

گفت شوهرتم خیلی خشگله شبیه سلبریتاست

بعد خندید و گفت اگه یکم خرافاتی بودم می گفتم شمادوتا چشم خوردید .

تا صبح تحت نظر بودم‌

صبح ساعت هشت دکتر مرخص کرد و گفت به هیچ عنوان نباید عصبی بشی و استرس بگیری .دریچه ی قلبت کمی شل شده 

باید از این به بعد مراقب باشی 

لباسامو مرتب کردم و همراه آقا جونم اومدم بیرون .آقا جونم دستمو محکم گرفته بود و می گفت خداروشکر خدارحم کرد دخترم .

اومدیم تو حیاط بیمارستان .

آقاجون گفت ماشین دوره .بشین رو نیمکت برم ماشینو بیارم جلوی بیمارستان 

گفتم آقاجون من می تونم راه بیام‌

به خدا خوبم 

آقاجون گفت نه دخترم ی خیابون اونورتره

صبر کن برمی گردم‌

گفتم چشم من میرم داخل کافه اونجا گرم تره 

گفت باشه فقط قهوه نخوریا بابا 

گفتم چشم ی چای کمرنگ می خورم 

رفتم تو کافه و نشستم منتظر آقاجون 

یهو علی رضا اومد تو کافه و نشست روبه روم 

گفتم روت میشه بیای اینجا 

گفت قبل طلاق حرف دارم باهات 

وکیل می گیرم که اصلا همو نبینیم و همه چی سریع پیش بره 

گفتم برای طلاق توافقی وکیل نیاز نیست .سرعت کارم بالاست .ولی اگه وکیل باعث میشه همو نبینیم عالیه .من استقبال می کنم .


گفت فقط ی سوال دارم‌؟

چرا بهم خیانت کردی ؟

من چی برات کم گذاشتم؟!! 

گفتم :داری تهمت می زنی !!!!


گفت آره دیوار حاشا بلنده !

چیزی که با چشمم دیدم و انکار کن !!!!


گفتم هیچ بویی از مردونگی و شرف نبردی  ...

تو خامم کردی ..

ازم اعتراف گرفتی بعدش ذره ذره نابودم کردی ...


من به آدم وقیح و بی آبرو هیچ توضیحی نمیدم 

برو به جهنم 


علی رضا بغضش ترکید و گفت این تویی الناز 

با این نفرت منو خطاب می کنی ؟

تو رو کنار کسی که ازش متنفرم و چند سال بهش علاقه داشتی دیدم 

با اون سرو وضع ‌

بعد تو طلبکاری ؟

عوض توضیح دادن نفرینم می کنی ؟

گفتم توضیح برای این مرحله نیست !

جلوی اتوشویی توضیح می خواستی بهتر نبود ؟

الان که کار به دادگاه و وکیل و اینا کشیده 

قاعدتا من باید به قاضی توضیح بدم نه شما 


شما برو روی تهمتات کار کن و پرو بال بده بهشون که دادگاهو ببری 


گفت: من بازنده ی این دادگاهم 

اونی که می بره تویی و امیر 

گریه کردم و گفتم خیلی وقیحی علی رضا 

خیلی نامردی ...هیچ وقت نمی بخشمت ..


گفت آروم باش داره حالت بد میشه 

گفتم برو گمشو بیرون از اینجا 

گفت بس کن الناز 

کجا برم من؟ 

من دارم سکته می کنم 

به خدا وضع من از تو بهتر نیست 

از دیشب یکسره قلبم درد می کنه 

از یادآوری اون صحنه قلبم میخواد وایسه 

از نگرانی برای تو مردم و زنده شدم 


باشه جدا میشیم از هم ولی تورو به همون جدت جواب سوالمو بده 

تو همزمان با من زندگی و کردی و با اونم قرار میذاشتی ؟

اونو می دیدی ؟

گفتم علی رضا ادامه نده 

توروخدا ادامه نده 

انقدر گریه کردم که داشتم از حال می رفتم 

گفتم تو خیلی خودخواهی 

خطر از بیخ گوشم رد شده 

دکتر گفته استرس برام سمه 

چرا راحتم نمیذاری ؟

چرا آزارم میدی ؟

در حالیکه اونم به پهنای صورت اشک می ریخت گفت باشه میرم ولی نمی بخشمت .


گفتم صبر کن 

جواب سوالتون میدم ولی قول بده که از زندگیم بری بیرون .

گفت هیچ حرمتی نمونده برای ادامه ی زندگی 


من فقط جواب سوالمو میخوام 

گفتم من اون شب تو خوابگاه دانشکده خوابیدم .نگهبان خوابگاه شاهده 

صبح جلوی دانشکده دیدمت و از شدت عصبانیت از پیامات تصمیم گرفتم برم خونه ی پدرم و همه چی رو تموم کنم .

سر راه رفتم ی لوازم تحریری برای چاپ جزوه که همونجا چادرم با بخاری اونجا سوخت 

فروشنده لوازم تحریری انقدر شرمنده بود که قطعه یادشه و شهادت میده .

بعدش تاکسی گرفتم و سر خیابون پیاده شدم .

وقتی پیاده شدم دو دل شده بودم 


دوست نداشتم تو رو با رفتن به اون کوچه و عصبانی تر کنم 


رفتم رو پله ی اتوشویی نشستم 

خیلی داغون بودم 

گیج بودم 

نگو اون آقا داخل اتوشویی بوده 

می خواست رد شه پاشدم دیدم اونه 

منو دید شوکه شد 

گفت ببخشید چیزی شده

گفتم به شما ربطی نداره بفرمایید 

گفت به خدا قسم من کنار اومدم و الان مثل خواهرمید 

فقط نگران شدم 

گفتم طوری نشده. بفرمایید با آبروی من بازی نکنید .

همین جملم تموم نشده تو رسیدی 


علی رضا من تو تجرد و تو اوج آزادی عمل به این آقا سلامم به زور می کردم 

حالا الان که متاهلم امام رضا شاهده که این وصله ها به من نمی چسبه 


گفتم من هرگز نمی بخشمت 

بابت تهمتات به من روز خوش نمی بینی تو زندگیت 

امروز و این حرفمو به خاطر بسپار

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792