2777
2789
عنوان

رمان عشق در سکوت

| مشاهده متن کامل بحث + 1828 بازدید | 163 پست

زیر لب گفتم :لطفا مراعات کن 

بعد از شام پاشدم که کمک کنم 

زهرا خانم صدام کرد و گفت الناز جان برو پیش علی رضا 

خیلی بهت احتیاج داره 

به غراش توجه نکن عاشقته 

گفتم چشم ولی شما و محدثه جون دست تنها میشید 

زهرا خانم گفت نه عزیزم خیالت راحت کاری نیست 

آقاجون و حاج آقا تو پذیرایی باهم صحبت می کردن 

همسر محدثه خانم و علی رضام پیش اونا بودن

تلفن علی رضا زنگ خورد 

رفت تو حال و مشغول تلفن شد 

خونشون ی پذیرایی بزرگ داشت 

و حال هم با چندتا پله جدا شده بود و وقتی وارد اون قسمت می شد طرح اتاق اِل بود و مبلمان کاملا تو کنج بود 

به توصیه زهرا خانم رفتم پیش علی رضا 

ی مبل دو نفره بود تو همون کنج که دید نداشت و راحت می تونستم با علی رضا صحبت کنم .

علی رضا سرپا صحبت می کرد .تلفنش که تموم شد اومد روی همون مبل نشست کنارم .

گفتم مثل اینکه سرت خیلی شلوغه این روزا 

گفت آره 

گفتم علی رضا این چند روز به من خیلی سخت گذشت 

سکوت کرد 

دستشو گرفتم توی دستم

اصلا نگاهم بهم نمی کرد 

دست کشیدم به موهاشو حسابی به هم ریختمشون 

گفت شلوغ نکن الناز 

بعد شروع کردم جوری که می خواستم مرتبشون کردم

گفتم آهان اینجوری بهتره 

علی رضا همچنان در سکوت بود 

تکیه دادم به مبل 

دستشم تو دستم بود 

سرمو آروم گذاشتم رو شونش 

اونم دستشو انداخت دور گردنم

فکر کنم نباید برای درست شدن وضعیتمون عجله کنم 

ای کاش این اتفاق چند ماه دیگه میفتاد 

اون موقع همه چی فرق می کرد 

عشق من به علی رضا ثابت می شد 

و شاید علی رضا انقدر به هم نمی ریخت


همینطور کنار هم نشسته بودیم بدون هیچ حرفی 

گفتم علی رضا 

گفت:جانم 

گفتم :ی پیشنهاد دارم 

گفت :بگو 

گفتم :بیا ی روتین برای تماسامون و دیدارمون داشته باشیم

من نمی دونم چه تایمی سرت خلوته که تماس بگیرم 

خودمم از صبح تا عصر دانشکده ام 

عصر به بعد حداقل ی تماس داشته باشیم 

دیدار خودمون یا دیدارمون با خانواده ها بهتره نظم داشته باشه 

دوست ندارم کدورت ایجاد بشه یا فکر کنن بی توجه یا بی محبتیم 


گفت:الان هیچی برام مهم نیست 

گفتم :برای من مهمه ولی درست نیست خودم پاشم بیام اینجا


گفت باشه حالا که اینجایی

گفتم خب امشب میرم 

دارم برای بعدش میگم 

گفت نخیر شما امشب نمی ری 

گفتم چی؟

گفت من اجازه نمی دم بری 

گفتم یعنی چی ؟

گفت الناز شما در خونتون چسبیده به هم

من خونتون نمیام 

تو میای و میمونی 

خانوادتم هر موقع دوست داشتن بیان ببیننت 

گفتم علی رضا داری شوخی می کنی نه ؟

گفت نه هرگز 

گفتم خودتم خوب میدونی شدنی نیست 

گفت: اون چیزی که شدنی نیست اینه که هر روز از جلوی چشم اون رد بشی بری دانشگاه و بیای 

اون بیشتر از من داره تورو می بینه 

مسخره نیست ؟!

گفتم به خدا قسم تا حالا یک بار ندیدمش 

گفت :بر اون چی ؟بر اونم می تونی قسم بخوری که تورو نمی بینه ؟

می دونی اگه یکبار فقط یکبار شاهد همچین صحنه ای باشم چی میشه ؟


گفتم علی رضا دیگه داری واقعا بهم فشار میاری .

گفت تصمیم با خودته 

اگر نمی تونی همین امشب به خانواده ها بگیم که تمومه و ما باهم جور نیستیم 

گفتم :داری تهدیدم می کنی 

گفت:اسمشو هر چی دوست داری بذار 

گفتم :بر فرض که پذیرفتم یعنی رفتار تو عوض میشه ؟

همون علی رضای قبل میشی ؟

گفت :زمان می بره ولی اگر بمونی آروم میشم .

گفتم :همین امشب بگو تو این هفته عروسی می گیریم 


گفت :خانوادت قبول می کنن؟

اصلا آمادگی دارن ؟

گفتم وقتی مجبور بشن حتما می پذیرن 


گفتم فقط ی چیزی ؟

گفت :چی؟

گفتم من دارم تمام تلاشمو می کنم 

می خوام بدونی من از ترس اینکارو نمی کنم 

چون یبار ترسیدم و آخرم چیزی که نباید اتفاق افتاد.

اگر رفتار منو از موضع ضعف و ترس می بینی همین الان بگو به قول خودت راهمون جدا بشه 

گفت منظورت چیه 

گفتم :می خوام خودمو بهت ثابت کنم 

اگر حس کنم تلاشم بی فایدس منم به همه چی پشت می کنم .

گفت :دنبال چی هستی؟

گفتم :آرامش می خوام ،عشقتو می خوام 

گفت :عشقم که  سر جاشه .با این کار آرامشم بر می گرده

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

گوشیشو برداشت زنگ زد به تلفن خونشون

مادرش گوشی رو برداشت 

گفت مادرجان بیا اینجا کارت دارم 


زهرا خانم اومد پیشمون 

گفت علی رضا بر دوقدم راه تلفن می زنی ؟

گفت :مادر جان من می خوام تو همین دو سه روز عروسی بگیرم 

زهرا خانم چشماش از تعجب گرد شد 

گفت چی میگی مادر ؛شوخی می کنی؟

علی رضا گفت نه کاملا جدیه

زهرا خانم رو کرد به منو گفت الناز چی میگه ؟

گفتم منم مثل شما شوکه شدم ولی منو گذاشته تو دوراهی 

زهرا خانم گفت چه دو راهی 

گفتم بهم میگه یا دو سه روزه عروسی می گیریم یا فراموشم کن 

علی رضا با عصبانیت بهم نگاه کرد و گفت :لازم نبود اینارو بگی 

گفتم :این خواسته شماست 

مسئولیتشو باید بپذیری 

زهرا خانم گفت الناز جان چی شده 

ببخشید ولی ی حسی بهم می گفت رابطتون نرمال نیست 

گفتم :علی رضا توقع داره چون سرش شلوغه من کلا بیام بمونم اینجا 

منم میدونم خانوادم این چیزا خط قرمزشونه 

تا عروسی اجازه موندن نمیدن 


زهرا خانم گفت علی رضا واقعا حس می کنم عقلتو از دست دادی 

ما خودمون به دخترمون اجازه همچین کاری ندادیم 

چطور از الناز همچین توقعی داری ؟

علی رضا گفت مادر من حوصله ندارم‌

اگر قبول نکنید من میزنم زیر همه چی 

دست خودم نبود و بغضم ترکید

علی رضا گفت الناز گریه نکن خواهشا

زهرا خانم گفت علی رضا برات متاسفم 

گریه شو در میاری بعد دستور میدی گریه نکن

علی رضا گفت مادر من حرفمو زدم 

قسم جلاله خوردم 

امشب تکلیف من روشن نشه همه چی رو تموم می کنم 

زهرا خانم شوکه بود

خیلی ناراحت بود

گفت ی لحظه برو میخوام با الناز تنها باشم 

علی رضا رفت 

زهرا خانم هی این دست و اون دست می کرد ی حرفی بزنه

گفتم بفرمایید 

گفت عزیزم خواهش می کنم سوال من ناراحتت نکنه 

فقط می خوام کمکتون کنم 

گفتم هیچ کار شما منو ناراحت نمی کنه 

اصلا شما بلد نیستید کسیو ناراحت کنید 

گفت فدات بشم عزیز دلم 

گفتم خدانکنه مادر جان 

گفت الناز جان بارداری ؟


گفتم نه مادر جان 

گفت مطمئنی 

گفتم مادر جان خیالتون راحت 

ای کاش همچین چیزی بود تا پدر و مادرم با پیشنهاد علی رضا کنار میومدن 


گفت آخه الناز از بچگی علی رضا تا حالا من انقدر ی دنده و لجباز ندیده بودمش 

انگار علی رضا عوض شده

گفتم یک هفته ندیدیم همو شاید از اون لجش گرفته 

گفت :بابا انقدر بی جنبه نبود که

علی رضا اومد و گفت مادر برو باهاشون صحبت کن 

زهرا خانم گفت مگه می تونم بدون هماهنگی پدرت صحبت کنم 

چرا همچین می کنی ؟

گفت پس خواهش کن امشبو الناز بمونه بعدش فردا برو خونشون صحبت کن

زهرا خانم مات مبهوت نگاه می کرد 

گفت می دونی پیش شوهر محدثه همچین اتفاقی بیفته چی میشه 

علی رضا گفت :من اوناشو نمی دونم دیگه 

زهرا خانم رفت 

علی رضا گفت مادر چیکارت داشت ؟

گفتم :پرسید که باردارم 

علی رضا هنگ کرد ی لحظه 

گفت مادرم این سوالو پرسید 

گفتم بله 

معمولا عجله برای عروسی ذهنو به این سمتا می بره دیگه 

علی رضا گفت تو چی گفتی 

گفتم نه 


علی رضا گوشیشو برداشت و زنگ زد به رفیقش و گفت نجف پرواز داره ؟


اونم گفت آره برا هفت صبح می تونم جور کنم 

علی رضا مشخصات داد وگفت اوکی کن 

تلفنو قطع کرد 

گفتم داری میری زیارت ؟

گفت :داریم می ریم زیارت

گفتم علی رضا چرا از من نپرسیدی 

گفت نمی شد 

معطل می کردم پر می شد 

بعد رفت پیش آقا جون و پدرش نشست 

گفت حاج آقا یکی از دوستام برای من و الناز بلیط کربلا گرفته 

پروازمون هفت صبحه 

با اجازتون ما میام که الناز چمدونشو جمع کنه 

آقا جون انگار ناراحت شد و تو جمع 

به علی رضا گفت این که شبیه اجازه گرفتن نبود ولی اگه امام حسین طلبیده من چه کاره ام که بگم نه ...


پدر علی رضا گفت شرمنده حاجی 

منم شوکه شدم 

وای نگم از رنگ و روی مادر و زهرا خانم ومحدثه 

آقاجونم گفت دشمنتون شرمنده 

توفیق داشتن طلبیده شدن دیگه

یکم بعد آقاجونم گفت بریم 

حاضر شدم خداحافظی کردیم و رفتیم پایین که علی رضا گفت حاج آقا ما باهم میایم 

آقاجون گفت بفرمایید .کاملا مشخص بود که آقا جون ناراحته 

رفتم تو ماشین پیش علی رضا 

تو راه گفت لوازم ده روز بردار 

گفتم :باشه

تصمیم داشتم برای زندگیم تلاش کنم 

دوست داشتم عشقمو بهش ثابت کنم 

با خودم فکر کردم ی مدت دیگه که بفهمه چقدر دوسش دارم آروم میشه 

رسیدیم جلوی در 

گفت صبر می کنم تا بیای 

رفتم تو خونه 

مادر گفت چه خبره الناز 

چرا یهو بی خبر

گفتم شد دیگه امام حسین طلبید 

رفتم تو اتاقم و وسایل برداشتم و چمدونم رو جمع کردم 

رفتم از آقا جون خداحافظی کنم 

آقا جون گفت:پرواز هفت صبحه 

بگو علی رضا بعد از نماز بیاد دنبالت 

ای وای 

تو زندگیم انقدر تحت فشار نبودم 

خشکم زد

گفتم آخه نیم ساعته بیرون منتظره 

آقا جون گفت طوری نیست عذر خواهی کن بگو شب قبل سفر باید پیش خانوادم باشم .

چمدونو گذاشتم تو راهرو و رفتم بیرون 

علی رضا پیاده شد و گفت عه سنگین بود ؟

خودم بیام بیارم ؟

گفتم نه آقا جون میگه تا صبح بمون خونه ی خودمون 

علی رضا از کوره در رفت و گفت یعنی چی آخه؟

گفتم عزیزم شبه دیگه میرم تو خونه می خوابم 

توام صبح بیا دنبالم 

گفت نخیر سوار شو اصلا چمدون نمی خواد 

اونجا هر چی خواستی برات می خرم 

گفتم علی رضا توروخدا کارارو اینجوری پیش نبر

روابطو خراب نکن 

آقا جون از همه چی بی خبره 

این لجبازی و خودرای بودنت برای من گرون تموم میشه 

گفت :لا اله الا الله 

باشه 

چهار صبح جلوی درتونم 

حاضر باشی ها 

گفتم باشه عزیزم 

ممنون که درکم کردی 

گفت:مراقب خودت باش .دوست دارم 

اینو که گفت رفتم جلو و بغلش کردم 

انگار غافلگیر شد 

سرمو بوسید و گفت قربونت بشم 

می فهمم داری سنگ تموم میذاری برای رابطمون 

گفتم خداروشکر .تو آروم باش همین برام کافیه

سلام عزیزم ممنون علیرضا چه تو مخی شده ها


سلام گلم 

بله تو مخی شده 

ولی تا حدودی حق داره

چقدر خانما میان اینجا از روابط سابق همسرشون با دختر خاله و پارتنر و ...شاکی هستن و حساسیت زیادی نشون میدن به این روابط 


این حساسیت در آقایون با دوز بالاتر اتفاق می افته 


کنجکاوی کردن و نبش قبر گذشته مثل قدم گذاشتن تو باتلاقه

فرار کردن از دونستن چیزی که به نفع آدم نیست زیرکیه


علی رضا الناز رو تحت فشار گذاشت و ازش اعتراف گرفت 

البته خانما ماشالله روششون حرفه ای تره برای دسترسی به گذشته هک می کنن و گوشی رو بررسی می کنن و بالاخره ی چیزی پیدا میشه و این تنها مدل آگاهی هست انسان رو خوشبخت نمی کنه و تازه اول مشکلاته.

از نظر من الناز باید همون اول به خانوادش می گفت 

بعد ش این که تو دعوا هیچ برنده ای وجود نداره 

اونی که موفق میشه بهتر آزار بده برنده نیست 

الناز نباید فرار می کرد 

ولی نهایتا انصاف و عدالت خواهی الناز باعث میشه تصمیم درستی بگیره و تو زندگیش موفق بشه 

احتمالا با این غیبتای اخیر و بعدم سفر حذف بشم 

دیگه پی مشروطی رو به تنم مالیدم 

فکر کردم ارزشش رو داره برای حفظ زندگیم 


رفتم خونه 

آقا جون گفت بیا بشین اینجا ببینم 

گفتم چشم 

آقاجونم گفت دخترم علی رضا عوض نشده ؟

گفتم نه اصلا 

گفت یک هفته نبود 

بعدشم اینطوری بدون هماهنگی 

گفتم آقا جون توضیح داد که 


مادر به کمکم اومد و گفت حاجی جان نعوذ بالله دبی نمی بره که 

بر سفر کربلا استخاره ام جایز نیست چه برسه اجازه 

آقا جون گفت :عجب .مادر زن چه طرفداری می کنه از داماد 

مادر جون گفت :من طرف شمام 

ولی خب از این پسر چیزی جز ادب و احترام ندیدم 

دیگه جوونن و یکم غرور دارن 

مراعاتشون کنیم بهتره 

آقا جونم گفت :باشه بابا برید به سلامت 

نایب الزیاره ی ماهم باشید 

گفتم چشم دورتون بگردم من


علی رضا صبح اومد دنبالم و رفتیم فرودگاه 

رفتیم کافی شاپ فرودگاه و ی قهوه خوردیم و بعد پرواز به سمت سرزمین مادری ......


من عاشق نجف بودم 

همیشه می گفتم دلم می خواست برم مجاور بشم با امیرالمومنین 


از فرودگاه مستقیم رفتیم هتل 

بعد از کلی کشمکش و دوری این سفر بهترین اتفاق بود .

فرصت با هم بودن خیلی سوء تفاهمارو برطرف می کرد .

علی تو هتل زنگ زد به مادرش و گفت که رسیدم .بعد خواهش کرد برای روزی که می رسیم برنامه ریزی کنن که عروسی بگیریم .

زهرا خانم به شدت مقاومت می کرد

علی رضا گفت من انقدر میمونم تا شما به نتیجه برسید 

گفت برید با حاج آقا صحبت کنید 

خونه مرزداران خالیه 

تا ما بیایم ترتیبشو بدید 

گفت خودم به رفقام میگم تعمیراتشو انجام بدن 

تالار و هماهنگ می کنم 

لباس عروسم از همینجا می گیرم 

آرایشگاه و اینام با خودتون 

زهرا خانم بهش،گفت علی رضا تو بچگیتم منو انقدر اذیت نکرده بودی 

چت شده پسر جان 

علی رضا گفت هیچی فقط اعصاب دوره نامزدی رو ندارم .همین 

منم زنگ زدم به مادر جونم و باهاشون صحبت کردم .گفتم که رسیدیم .

بعدازظهر مادر زنگ زد و گفت الناز معلومه شما چتونه ؟

زهرا خانم زنگ زده میگه تا ده روز عروسی بچه هارو بگیریم 

گفتم مادر خب حتما آماده ان که میگن دیگه 

مادر گفت پس ما چی 

تو نیستی 

من چه طوری جهیزیه بگیرم ؟

گفتم مادر شما که سلیقه ی منو بهتر می دونی .

همه چی سفید و شیری رنگ باشه 

مبلا 

فرشا 

لوازم برقی 

همه چی 

مادر گفت خونتون چه اندازه ایه 

از علی رضا پرسیدم 

گفت دویست متره 


علی رضام از اون ور می گفت بگو زنگ میزنم ی دیزاینر خودش همه کارارو انجام میده.خونه ی خودمه هزینه ی وسایل با خودمه

بگو اونا زحمت نکشن.

به مادر جون گفتم 

ایشونم گفت ما هزینه رو می دیم شما بدید به همون دیزاینرتون .هر جور خودتون می خواید درست کنه .ما رسم داریم جهیزیه بدیم 

خب آقا جونم بازاری بود و سطح مالی خونواده هامون یکی بود.و برای ی دونه دخترش همه کاری می کرد 

من دغدغه ی چیزی رو نداشتم و از اول زندگیمون ساده بود و خداروشکر خانواده علی رضا هم مثل خودمون بودن .

می دونستم دوطرفم ریخت و پاش نمی کنن .

علی رضا همون روز تلفنی تالارو هماهنگ کرد 

ولی قرار شد سه نوع غذا بیشتر نباشه 

دسر و سالاد وپیش غذارم محدود سفارش داد و گفت نمی خوام خیلی شلوغش کنیم .

محدثه شب زنگ زد و گفت رفتم آرایشگاهو اوکی کردم 

علی رضا گفت چه سریع 

گفت برای اینکه از فردا باید بدو بدو کنم برای لباس خودم 

چقدر علی رضا سر به سرش گذاشت و خندیدیم 

می گفت معلوم نیست چه آرایشگاهی بوده 

کار ما رو سمبل کردی که از فردا با فراغ بال چشم بازارو در بیاری 

محدثه ام که نزده می رقصید 

صدای خنده هاشو می شنیدم 

به علی رضا گفت 

پس چی خواهرشوهرما ناسلامتی 

دیگه در حد ی خواهر شوهر وظیفمو انجام دادم 

ی آرایشگاه هماهنگ کردم و قول گرفتم ازش که عروسمونو خشگل نکنه.میخوام سرتر باشم.

علی رضام گفت ببین ما آوانس میدیم به دخترای کل فامیل 

اونا برن بهترین آرایشگاه شهر 

الناز دست صورت شسته میاد تالار 

اینجوری رقابت عادلانه میشه 

محدثه گفت علی رضا داره حسودیم میشه دیگه گریمو درنیار 

هی به علی رضا اشاره می کردم که شوخی بسه .شوخی شوخی جدی میشه 

تلفنو قطع کرد گفتم ببین خانما عارفم بشن با زیباییشون نباید شوخی کنی 

خواهشا دیگه از من تعریف نکن تو جمع خوشم نمیاد .

گفت :شوخی کردم بابا 

خیالت راحت محدثه باجنبه س

گفتم ولی من خوشم نمیاد 

گفت باشه عزیزم

نصف چمدونم کتاب دفتر بود 

نماز صبح می رفتیم زیارت بعدش برمی گشتیم هتل تا اذان ظهر درس می خوندم .

علی رضا گاهی بیرون می رفت و یا می رفت می موند تو حرم 

ولی من صبحمو باید درس می خوندم 

همینجوریشم خیلی عقب بودم .

ده روز به سرعت تموم شد.

خونه رو کامل چیده بودن 

همه چی هماهنگ شده بود

ماهم رفتیم بغداد و لباس عروسو از همونجا گرفتیم .

نگم از پرو لباس عروس که علی رضا بیچارم کرده بود 

این چرا پشت نداره 

این جرا بالا تنه نداره 

دیگه بعد کلی کشمکش ی لباس عروس گرفتم با بالاتنه و آستین دانتل 

یکم جواهر دوزی داشت 

سعی کردم خلوت ترین و ساده ترینشو بگیرم .

باورم نمیشد عقدم تو مشهد و شب قبل از عروسی تو کربلا باشم .

بهتر از این نمی شد دیگه 

من ترجیحم این بود عروسی ام مثل عقد بی سرو صدا و ساده باشه ولی دیگه بقیه رو مراعات کردم و هیچی نگفتم .

تالارمون خیلی خاص نبود و جزء تالارای متوسط شهر محسوب می شد 

خب اینم طرز فکر من و علی رضا بود دیگه.


از امیرالمومنین خواستم کمکم کنن .آبرومو حفظ کنن .دل علیرضا آروم بگیره .

از کربلا برگشتیم 

ما یک شب رسیدیم و دقیقا همون روز قرار بود عروسی برگزار شه 

سرویس طلا یادمون رفته بود

مادر علیرضا گفت قبل از آرایشگاه برید سرویس بگیرید ولی من انرژی تو بازار گشتن و بعد آرایشگاه و بعدشم چند ساعت تالارو نداشتم . فکر کردم برم سراغ این کارا برای تالار جون نمیمونه برام .

مادرم دو سه تا سرویس طلا داشت من یکیو انداختم گردنم و تمام .


بعد از تالار رفتیم خونه مادرم برای سر سلامتی و رسم دعای خیر

علی رضا تو راه گفت :این رسما منسوخ شده .مستقیم بریم خونمون 

گفتم :رسم غیر منطقی و آزار دهنده ای نیست .حتی اگه اعتقادم نداری انجامش احترام به اونیه که بهش پایبنده

گفت :خب برن خونشون و بدون حضور ما دعا کنن مستجاب نمیشه ؟

گفتم: نسل ما همه چیز رو تحلیل می کنه و براش دلیل منطقی می خواد 

این خوبه چون رسومی هست که دست و پا گیرن و اجرای اون آزار دهنده س 

اینجا سنت شکنی خوبه 

ولی چه دلیلی داره به هر ترتیبی همه اونچه در گذشته بوده از بین بره 

عزیزانمون با تفکراتشون بخش مهمی از زندگی ما هستن .

علی رضا گفت :آفرین درستو خوب خوندی 

شب عروسیمون تو ماشین عروس داشتیم همچین بحثی می کردیم و من کمی آزرده خاطر بودم .

می دونستم علی به چه دلیل نمی خواد بره ولی ترجیح میدادم نشون بدم جور دیگه برداشت کردم .

علی رضا به هر دلیلی که مخالف بود ولی تلاش نمی کرد احترام خانوادم حفظ بشه 

چه روز پاگشا چه امروز غرور خاصی تو رفتارش نسبت به پدرم حس می کردم .

اصلا دلم نمی خواست بهش بپردازم و حساسیت ایجاد کنم .

علی رضا فوق العاده مهربون بود .تو این مدت که باهم بودیم خیلی برام وقت میذاشت .بهم توجه می کرد .تو شلوغ ترین ساعت کاری بهم زنگ می زد و ابراز دلتنگی می کرد .

تو خوانواده ش حسابی هوامو داشت 

علی رضا ذاتا بی نزاکت نبود ولی موضوع امیر حساسش کرده بود.بیشتر اینکه من قبلا حسی داشتم آزارش می داد .و تنها موضوع کج خلقیاش رفت و آمد به خونه ی مادرم بود .

با اینکه فقط با خودش می رفتم و میومدم 

وقتی می رفتیم اونجا دمق می شد 

می گفت من از این کوچه بدم میاد 

منم همه چیزو مسکوت گذاشته بودم 

فکر می کردم زمان همه چیزو حل می کنه .


دو ماه از عروسیم گذاشته بود 

ی روز زنگ آیفون رو زدن 

دیدم آقا جونه 

آقا جون اومد و گفت دخترم حاضر شو بریم خونه ی ما

گفتم آقا جون چیزی شده ؟

گفت نه به خیر گذشته .سه روز پیش مادرت چهار پایه گذاشته زیر پاش که از انبار بالای یخچال چیزی برداره چهار پایه تاشو بوده .چهار پایه جمع شده مادرت افتاد و پاش خیلی درد گرفت 

بردم بیمارستان عکس گرفتن و گفتن پاش شکسته 

گفتم آقا جون سه روز پیش شده ولی الان میگید .گفت مادرت دوست نداشت نگران بشی .

 ولی من گفتم باید بدونه 

گفتم کار خوبی کردید آقا جون 

چند بار به علیرضا زنگ زدم که اطلاع بدم چی شده و دارم میرم ولی جواب نداد . حاضر شدم و با آقا جون رفتیم .

تو خونه ی مادر جون حسابی مشغول بشور و بپز شدم‌.چند مدل غذا درست کردم و فریز کردم براشون.حدود ساعت هشت شب بود که کارام تموم شد .

زنگ زدم به علی رضا 

گوشی رو برداشت و گفت معلومه کجایی الناز 

می دونی چقدر بهت زنگ زدم 

گفتم خونه ی آقا جونم .قبلش خیلی بهت زنگ زدم ولی جواب ندادی 

یهو از پشت تلفن چنان دادی زد که مادر جونم شنید.

پاشدم رفتم تو اتاق 

بهم گفت :تو اونجا چه غلطی می کنی ؟

پاشدم رفتم تو اتاقم و گفتم مودب باش علی رضا .

گفت :تو با اجازه ی کی رفتی؟

گفتم آقا جونم اومد دنبالم 

گفت ایشون کار اشتباهی کرده .با چه حقی به خودش اجازه داده بدون هماهنگی من اومده دنبالت 

گفتم علی رضا پدر خودتم حق نداره بره دخترشو بیاره خونش ؟!

گفت :حرف بیخود نزن 

تو حق نداشتی بری

گفتم پای مادرم شکسته .مجبور شدم.

ی کم سکوت کرد و بعدش گفت از آسمون سنگم می بارید نباید می رفتی 

گفتم خیله خب کارام تموم شده الان میرم خونه 

دوباره داد کشید و گفت نخیر پاتو از خونه نمی ذاری بیرون 

خودم میام دنبالت

گفتم باشه 

گوشی رو روم قطع کرد.

نمی خواستم خونه ی آقا جونم بحثو ادامه بدم .

انقدر از حرفای علی رضا ناراحت و عصبانی بودم که دلم می خواست تو همون اتاق می موندم و ی دل سیر گریه می کردم ولی نمی شد و دوست نداشتم پدر و مادرم متوجه بشن .

از اتاق اومدم بیرون و خودمو سرحال نشون دادم .

آقا جونم گفت به علی رضا گفتی شام بیاد اینجا 

گفتم نه آقا جون از صبح زود رفته کارخونه 

خیلی خسته بود 

باشه برای ی روز دیگه 

تا آخرین لحظه سعی کردم کارای مادر و انجام بدم و ی باری از رو دوش آقا جون بردارم.

مادر جونم گفت دخترم کافیه دیگه 

گفتم غذای سه روزو گذاشتم 

خودمم بهتون سر می زنم 

مادر گفت دخترم بر همین بهت نمی گفتم 

تو درس و دانشگاهت سنگینه .خودت ‌خونه زندگی داری .

نظافت چی هر روز میاد و خونه رو جارو می زنه .امروز فقط نتونست بیاد .نگران کار نباش .

غذام که دوست قدیمی خودم کترینگ داره غذاهای خونگی می پزه 

لازم نبود انقدر زحمت بکشی 

گفتم دستپختشون به دست‌پخت من نمی رسه .

خندید و گفت معلومه عزیز مادر 


می دونم آقا جونم انتظار داشت علی رضا بیاد 

عیادت مادر ولی به روم نمیاورد.

ساعت نه تنها نیم بود که گوشیم زنگ خورد .علی رضا بود . گوشیو برداشتم .

گفت :بیرونم

گفتم :اومدم

رفتم بیرون همون لحظه حاج احمد اومد بیرون از خونه 

گفت سلام دخترم 

گفتم سلام 

گفت خوبی 

گفتم خیلی ممنون 

علی رضا پیاده شد و صدام کرد

حاج احمد گفت سلام آقای افشار 

علی رضا داد زد الناز من با شما نیستم 

و جواب حاج احمدم نداد 

من خشکم زده بود 

سریع رفتم تو ماشین 

علی رضا نشست تو ماشین و با سرعت زیاد از کوچه خارج شد.

بعدش چنان دادو فریادشو شروع کرد که من نمی دونستم باید چیکار کنم...

گفتم آروم باش باهم صحبت کنیم 

ولی گوشش بدهکار نبود 

گفت :تو واقعا نمی فهمی یا خودتو زدی به نفهمیدن 

گفتم :من تنها چیزی که می فهمم اینه که تو موقع ناراحتی و عصبانیت بی نزاکت میشی 

حرمت هیچ کس رو نگه نمی داری

به بعد از دعوا فکر نمی کنی 

علی رضا داد زد و گفت :چرت و پرت نگو 

تو با اجازه ی کی رفتی اونجا 

گفتم زنگ زدم جواب ندادی

گفت :تو می دونستی جوابت چیه 

جوابم می دادم اجازه نمی دادم بری 

گفتم نمی تونستم نرم آقا جونم این همه راهو اومده بود .

اجازه ام نمی دادی می رفتم 

گفت :چی گفتی 

ی بار دیگه بگو 

گفتم :همینی که شنیدی

دستشو آورد بالا که منو بزنه ولی خودشو کنترل کرد 

منم دیگه زدم به سیم آخر و داد زدم و گفتم پیادم کن 

گفت ساکت شو 

گفتم اونی که باید ساکت بشه تویی که نمیشی 

حالمو به هم می زنی با این نقطه ضعفت در برابر گذشته ی من 

می بینی که من تلاشمو می کنم راضیت کنم

مطابق میل تو معاشرت می کنم 

ولی ی امروزو به خاطر مادرم کوتاه نیومدی


فکر کردی که چی ؟

هر جور دلت می خواد با من و خانوادم رفتار می کنی و منم کوتاه میام .


گفت :حرف بیخود نزن 

من کی به خانوادت بی احترامی کردم 

گفتم تو احترام میذاری به خانواده ی من ؟

مادر من پاش شکسته اصلا حالشو پرسیدی ؟

اومدی تو ببینیش ؟

گفت من اعصابم خورد بود

گفتم اگه خدای نکرده بر مادرت پیش میومد انتظار داشتی من دعوا رو بذارم کنار و همراهیت کنم یا منم می تونستم از جلوی درتون بی تفاوت رد شم و ی حالی نپرسم ؟


گفت :الناز به قرآن قسم من آخر اون کوچه رو آتیش می زنم تا تو بفهمی من تو این مسائل شوخی ندارم 

فکر نکن نزدم تو دهنت می تونی بلبل زبونی کنی 

گفتم علی رضا تو واقعا داری این حرفارو به من می زنی ؟

منو نبر خونه 

من یک دقیقه ام دیگه نمی تونم تحملت کنم 

گفت :تو هیچ جا نمی ری 

گفتم به خدا من نمیام تو خونه ی تو 

گفت تو بیخود می کنی 

گفتم حالا می بینی که نمیام 

یهو علی رضا حواسش پرت شد و ندید که جلومون چهار راهه و ماشین جلویی پشت چراغ قرمز ایستاد ولی علی رضا با سرعت زد بهش 

خدا رحم کرد کمربند بسته بودیم .

علی رضا گفت چیزیت نشد 

گفتم نه 

پیاده شد و رفت سراغ ماشین جلویی ببینه طوریشون نشده باشه ...

منم آروم و بی صدا از ماشین خارج شدم و رفتم 

علی رضا منو ندید 

منم رفتم لاین مخالف و سریع سوار تاکسی شدم و رفتم خوابگاه دانشکده. 

نگهبانی اجازه نمی‌داد برم تو .

تو دلم گفتم خدا بگم چیکارت کنه علی رضا که حتی جرات ندارم قهر کنم برم خونه ی پدرم .

چندتا از دوستام تو خوابگاه بودن 

به سختی نگهبان قبول کرد که برم تو 

دوستام فهمیدن با همسرم مشکل دارم ولی به روم نیاوردن و سعی کردن بهم خوش بگذره .

آخر شب زنگ زدم به یاسمن و همه چی رو تعریف کردم 

گفت الناز این چه کاری بود کردی 

الان همه چی خراب تر میشه 

گفتم نمی خوام دیگه ببینمش

یاسمن گفت حتی اگه نمی خوای ببینیش راهش این نبود 

گفتم :یاسمن اون نمی ذاشت برم خونه ی پدرم 

راهش چی بود 

اون داشت به زور منو می برد خونه 

مطمئنم امشب اگه می رفتم کار به جاهای باریک می کشید 

یاسمن گفت واقعا که الناز 

گفتم چرا یاسمن 

چرا سرزنشم می کنی 

گفت برای اینکه اگر یکم خود داری می کردی موقعی که آروم شد تمام حرفاتو می زدی بهتر بود.

گفتم یاسمن اون آروم نمیشه 

این موضوع اونو تبدیل به ی آدم دیوانه و روانپریش کرده 

یاسمن گفت :این دیگه زیاده روی بود 

گفتم نخیر عین واقعیت بود

یاسمن گفت با همسرم میام دنبالت 

گفتم نه 

گفت پس خودت زنگ بزن بهش 

گفتم نه اصلا حرفشو نزن 

یاسمن گفت :الناز یخرده فکر کن به عواقب کارت 

من دیگه حرفی ندارم 

گفتم باشه مزاحمت نمیشم خداحافظ

ساعت دوازده شب بود 

از استرس خوابم نمی برد 

زنگ زدم به آقا جون 

باهام احوالپرسی کرد و تعجب کرد که دیر وقت زنگ زدم .گفتم می خواستم ببینم مادر حالش خوبه .ببخشید حواسم به ساعت نبود .

فهمیدم علی رضا بهشون چیزی نگفته و منم خداحافظی کردم .

بعدش زنگ زدم به زهرا خانم 

با اولین بوق که خورد گوشی رو برداشت 

گفتم سلام 

گفت سلام عزیز دلم 

سلام الناز جانم 

آخه تو کجایی نصف عمر شدم که 

گفتم مادر جان من فقط زنگ زدم بگم به علیرضا بگید نگرانم نباشه .من باید چندروز تنها باشم.

زهرا خانم گفت آخه چرا ؟

سکوت کردم 

گفت چرا هیچ کدومتون حرف نمی زنید ؟ 

گفتم حرف زدن فایده ای نداره مادر

گفت چرا فایده نداره 

گفتم ببخشید ولی اگر براتون بگم شما قطعا حامی علی رضا هستید.حقم دارید مادرید .


زهرا خانم گفت الناز جان منو همچین آدمی دیدی ؟

گفتم نه هرگز 

ولی شما مادرید 

زهرا خانم گفت :الناز جان باشه به من نگو 

وقت مشاوره بگیرم برید پیش مشاوره؟

گفتم چی از این بهتر 

ولی علی رضا قبول نمی کنه!

زهرا خانم گفت اون با من ...

گفتم ممنونم مادر جان 

من مشکلمونو به مادر خودمم نگفتم

ی موقع اساعه ی ادب نشه خدمتتون 

زهرا خانم گفت : دخترم امشب وقتی زنگ زدم حال مادرتون رو بپرسم و هم ببینم شما اونجایی یا نه .از حرفای حاج خانم فهمیدم نرفتی .

همونجا تو دلم گفتم قربونت بشم الناز که انقدر عاقلی و مشکلتو حتی پیش خانوادت هم بروز نمیدی .

گفتم مادر جان امیدوارم کارم واقعا عاقلانه باشه .چون من فقط به این خاطر نمیگم که ارزشش پیش خانوادم پایین نیاد .ولی،نگرانم علی رضا اینو ضعف تلقی کنه .یا از آبرو داری من سوء استفاده کنه .

گفت الناز جان علی رضا اینطوری نیست .

گفتم علی رضا موقع عصبانیت به هر چی که فکرشو بکنید تبدیل میشه .

گفتم فکر کنم ما برای ازدواج عجله کردیم 

زهرا خانم گفت خواهش می کنم دخترم اینجوری نگو .صداش می لرزید وقتی اینو می گفت .

گفتم ببخشید قرار شد بریم مشاوره .من نباید اینارو می گفتم و ناراحتتون می کردم .

به حاج آقا سلام منو برسونید.

زهرا خانم گفت باشه عزیزم برو استراحت کن .

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792