علی رضا تو راه گفت :این رسما منسوخ شده .مستقیم بریم خونمون
گفتم :رسم غیر منطقی و آزار دهنده ای نیست .حتی اگه اعتقادم نداری انجامش احترام به اونیه که بهش پایبنده
گفت :خب برن خونشون و بدون حضور ما دعا کنن مستجاب نمیشه ؟
گفتم: نسل ما همه چیز رو تحلیل می کنه و براش دلیل منطقی می خواد
این خوبه چون رسومی هست که دست و پا گیرن و اجرای اون آزار دهنده س
اینجا سنت شکنی خوبه
ولی چه دلیلی داره به هر ترتیبی همه اونچه در گذشته بوده از بین بره
عزیزانمون با تفکراتشون بخش مهمی از زندگی ما هستن .
علی رضا گفت :آفرین درستو خوب خوندی
شب عروسیمون تو ماشین عروس داشتیم همچین بحثی می کردیم و من کمی آزرده خاطر بودم .
می دونستم علی به چه دلیل نمی خواد بره ولی ترجیح میدادم نشون بدم جور دیگه برداشت کردم .
علی رضا به هر دلیلی که مخالف بود ولی تلاش نمی کرد احترام خانوادم حفظ بشه
چه روز پاگشا چه امروز غرور خاصی تو رفتارش نسبت به پدرم حس می کردم .
اصلا دلم نمی خواست بهش بپردازم و حساسیت ایجاد کنم .
علی رضا فوق العاده مهربون بود .تو این مدت که باهم بودیم خیلی برام وقت میذاشت .بهم توجه می کرد .تو شلوغ ترین ساعت کاری بهم زنگ می زد و ابراز دلتنگی می کرد .
تو خوانواده ش حسابی هوامو داشت
علی رضا ذاتا بی نزاکت نبود ولی موضوع امیر حساسش کرده بود.بیشتر اینکه من قبلا حسی داشتم آزارش می داد .و تنها موضوع کج خلقیاش رفت و آمد به خونه ی مادرم بود .
با اینکه فقط با خودش می رفتم و میومدم
وقتی می رفتیم اونجا دمق می شد
می گفت من از این کوچه بدم میاد
منم همه چیزو مسکوت گذاشته بودم
فکر می کردم زمان همه چیزو حل می کنه .
دو ماه از عروسیم گذاشته بود
ی روز زنگ آیفون رو زدن
دیدم آقا جونه
آقا جون اومد و گفت دخترم حاضر شو بریم خونه ی ما
گفتم آقا جون چیزی شده ؟
گفت نه به خیر گذشته .سه روز پیش مادرت چهار پایه گذاشته زیر پاش که از انبار بالای یخچال چیزی برداره چهار پایه تاشو بوده .چهار پایه جمع شده مادرت افتاد و پاش خیلی درد گرفت
بردم بیمارستان عکس گرفتن و گفتن پاش شکسته
گفتم آقا جون سه روز پیش شده ولی الان میگید .گفت مادرت دوست نداشت نگران بشی .
ولی من گفتم باید بدونه
گفتم کار خوبی کردید آقا جون
چند بار به علیرضا زنگ زدم که اطلاع بدم چی شده و دارم میرم ولی جواب نداد . حاضر شدم و با آقا جون رفتیم .
تو خونه ی مادر جون حسابی مشغول بشور و بپز شدم.چند مدل غذا درست کردم و فریز کردم براشون.حدود ساعت هشت شب بود که کارام تموم شد .
زنگ زدم به علی رضا
گوشی رو برداشت و گفت معلومه کجایی الناز
می دونی چقدر بهت زنگ زدم
گفتم خونه ی آقا جونم .قبلش خیلی بهت زنگ زدم ولی جواب ندادی
یهو از پشت تلفن چنان دادی زد که مادر جونم شنید.
پاشدم رفتم تو اتاق
بهم گفت :تو اونجا چه غلطی می کنی ؟
پاشدم رفتم تو اتاقم و گفتم مودب باش علی رضا .
گفت :تو با اجازه ی کی رفتی؟
گفتم آقا جونم اومد دنبالم
گفت ایشون کار اشتباهی کرده .با چه حقی به خودش اجازه داده بدون هماهنگی من اومده دنبالت
گفتم علی رضا پدر خودتم حق نداره بره دخترشو بیاره خونش ؟!
گفت :حرف بیخود نزن
تو حق نداشتی بری
گفتم پای مادرم شکسته .مجبور شدم.
ی کم سکوت کرد و بعدش گفت از آسمون سنگم می بارید نباید می رفتی
گفتم خیله خب کارام تموم شده الان میرم خونه
دوباره داد کشید و گفت نخیر پاتو از خونه نمی ذاری بیرون
خودم میام دنبالت
گفتم باشه
گوشی رو روم قطع کرد.
نمی خواستم خونه ی آقا جونم بحثو ادامه بدم .
انقدر از حرفای علی رضا ناراحت و عصبانی بودم که دلم می خواست تو همون اتاق می موندم و ی دل سیر گریه می کردم ولی نمی شد و دوست نداشتم پدر و مادرم متوجه بشن .
از اتاق اومدم بیرون و خودمو سرحال نشون دادم .
آقا جونم گفت به علی رضا گفتی شام بیاد اینجا
گفتم نه آقا جون از صبح زود رفته کارخونه
خیلی خسته بود
باشه برای ی روز دیگه
تا آخرین لحظه سعی کردم کارای مادر و انجام بدم و ی باری از رو دوش آقا جون بردارم.
مادر جونم گفت دخترم کافیه دیگه
گفتم غذای سه روزو گذاشتم
خودمم بهتون سر می زنم
مادر گفت دخترم بر همین بهت نمی گفتم
تو درس و دانشگاهت سنگینه .خودت خونه زندگی داری .
نظافت چی هر روز میاد و خونه رو جارو می زنه .امروز فقط نتونست بیاد .نگران کار نباش .
غذام که دوست قدیمی خودم کترینگ داره غذاهای خونگی می پزه
لازم نبود انقدر زحمت بکشی
گفتم دستپختشون به دستپخت من نمی رسه .
خندید و گفت معلومه عزیز مادر
می دونم آقا جونم انتظار داشت علی رضا بیاد
عیادت مادر ولی به روم نمیاورد.
ساعت نه تنها نیم بود که گوشیم زنگ خورد .علی رضا بود . گوشیو برداشتم .
گفت :بیرونم
گفتم :اومدم