چقدر عشق حس عجیبیه واقعا تعریف کردنش سخته فکر نمیکردم این شکلی باشه...همیشه از روبرو شدن باهاش فرار میکردم چون میترسیدم.
هیچوقت فکر نمیکردم با دوست داشتن یه نفر، اینقدر به جزئیات مربوط بهش توجه کنم و گوشام موقع شنیدن حرفاش تیز شه تا متوجه علایقش بشم تا بتونم با همونا خوشحال و غافلگیرش کنم. همیشه ترس از دست دادن رو نشونه ی ضعف میدونستم، حس میکردم به هیچکس برای خوشحال بودن نیاز ندارم، حس میکردم بی توجهی قرار نیست ناراحتم کنه، حس میکردم عشق برای بقیه شاید، اما برای من قرار نیست باعث آسیب پذیریم بشه. اما الان تصورِ بی توجهی دیدن ازش یا حتی سوبرداشت بی توجهی، بی قرار و بی حوصله ام میکنه، فکر نبودنش، آروم و قرار رو ازم میگیره، توجه و محبتش، منو غرقِ لذت و حال خوب میکنه...دلم میخواد روزها برای خوشحال کردنش خیالپردازی و برنامه ریزی کنم. آره عشق حسابی منو آسیب پذیر کرده. نمیگم بدون اون نمیتونم زندگی کنم، چون قطعا میتونم بالاخره خودمو سرپا کنم، ولی میدونم این سرپا شدن به قیمت شب های متمادی بی قراری و بغض هایی هست که به سختی پنهان میشن و دردی که روحم رو مچاله میکنه...ولی من بهش دل بستم و این رو قبول کردم که عشق آسیب پذیرم کرده، من میخوام برای اولین بار تو زندگیم، تو ۲۶ سالگی، با واقعیت عشق روبرو بشم، میخوام دوست داشته بشم و دوستش بدارم و باهاش عشق رو یادش بگیرم. میخوام ترس از دست دادنش باعث نشه جا بزنم...میخوام تموم بی قراری هامو به جون بخرم و از خودم یه نسخه بهتری بسازم، نسخه ای که عشق بهش جلای بهتری داده.
الان که دارم اینو برات مینویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمیدونم تا کی رایگان بمونه! من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفهای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تکتک مشکلات رو گفت و راهحل داد.
خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همهش رو درست کردیم!