من حدود.8 ماهه درد قفسه سینه قلب تپش قلب درد استخوان درد شدید کمر لگن پا دست شکم زیر شکم پهلو دارم جوری که انگار دارن سیخ فرو میکنن تویه پهلوهام و درد شدید استخوان دارم و همش عرق میکنم و تپش قلبم جوریه که نمیزاره بخوابم قبله اینکه این دردا شروع بشه من تویه بوتیک کار میکردم و حدود 9ماه پیش یه اقایی جدود 40ساله اومده بود لباس بگیره و فهمیدم دعا نویسه چون گوشیش همش زنگ میخورد و بهشون میگفت اسم خودتون و مادرتون رو بفرستید واریز کنید من زنگ میزنم خلاصه باهام حرف زدو بهم گفت میخوای بهت بگم؟ گفتم بله بگین گفت نترس به این زودیا نمیمیری در صورتی که من اصلا تو فکره مرگ نبودم و حالم خوب بود و داشتم کارمو میکردم فقط یه سری مشکلاته ماورایی داشتم که بهش گفتم صدا میشنوم و میبینم و باهام حرف میزنن و اینا گفت اسم خودت و مادرتو بگو گفتم نوشت رویه کاغذ و با عدد حساب کرد و فکر کردو یه چیزایی زیر لب میگفت گفت تو تویه بدنت و کمر به پایین جن زیاد داری سعی کن رابطه نداشته باشی با کسی گفت من 4.5میلیون میگیرم بخوام کار انجام بدم واسه کسی گفتم من ندارم میبینین که تو بوتیک دارم کار میکنم گفت اشکال نداره انجام میدم برات دختره خوبی هستی خلاصه گفت برو ماژیک بیار باید رو کمرت یه طلسم بنویسم که از بدنت برن بیرون گفتم نه و اینا اینجا محله کاره یکی میبینه اصرار کرد قبول کردم رفتیم اتاق پرو و شروع کرد نوشتن پشت کمرم و دستشو گذاشت رو قفسه سینم فشار داد رو شکم فشار داد و دیدم داره میره پایینتر حولش دادم گفتم چیکار میکنین نمیخوام بنویسین دیگه ترسیده بودم باور نگه داشت منو گفت بزار کارمو بکنم میخوام بیرونشون کنم از بدنت نزاشتم کامل بنویسه اون جدول و حروف و نوشته هارو اومدم بیرون از پرو گفت تو فکره بد کردی راجبم ولی من میخواستم کمکت کنم گفتم بزار کاملش کنم واست بد میشه اینجوری گفتم نمیخوام و قبله اینا ایدی اینستاشو داده بود عکس گرفته بودم از رو گوشیش گفت خودت بعدا بهم پیام میدی بده حتما یادت نره گفتم باشه از مغازه بیرونش کردم یه جورایی و رفت و رو دمش موند خلاصه بعده اون جریان من 2هفته اینا بعدش درد کمر و شکم بدی گرفتم و هرروز حالم بدتر شد و زد همه ی استخوانم درد گرفتن و از کار اومدم بیرون تازه دیدم یجا گفته علاعمه طلسم مرگ اینه کسی که طلسم واسش زده باشن قلب درد و تپش قلب شدید. استخوان درد و ورم بدن بدونه دلیل و حتی بیماریهایه لاعلاج مثل سرطان میگیره طرف و میمیره. میترسم بعده اینکه ازونجا رفت برام طلسم مرگ زده باشه و یا اون طلسمی که داشت برام مینوشت طلسم مرگ بوده باشه تمام علائم کسایی که سرطان داشتنو دارم نمیدونم چیکار کنم از کی کمک بگیرم و بفهمم دارم دیوونه میشم نمیخوام بمیرم
من فقط اینو میدونم کسایی که میگن صدا میشنویم یا دوربین کار گذاشتن ما رو میبینن یا میخوان ما رو بکشن ...
ببینین این که میگین اسکیزوفرنی و توهم و بیماری هست اینا همش کاره غیر ارگانیک ها و جن هاست و ربط به ماورا داره اینا قشنگ جوابه هر فکره منو میدادن تا به چیزی فکر میکردم یا سوال میپرسیدم تو دلم ضربه میزدن به دیوار انقدر زیاد شده بود که مادرو خواهرم به حرف اومده بودن میگفتن این چیه میخوره به دیوار چرا انقدر ازین خونه صدا میاد ولی بعده اینکه دعا نماز قرآن خوندم التماسشون کردم دست از سرم بردارن دکتر رفتم قرص و اینا و دیگه محل نکردم به ضربه ها و حرف هاشون کم کمکم قطع شد و الان دیگه جواب نمیدن و هیچ صدایی نمیاد شاید خنده دار باشه ولی واقعیت داره و حتی جوابه سوالایی که تو عمرم نشنیده بودم و نمیدونستم رو مثل یه فکر بهم میگفتن خودم تعجب میکردم حتی صداهارو تشخیص میدادم زن مرد بچه حتی صداهایی آشناها هم بود اونا همزاده بقیه بودن فکر میکنم... اره علم و پزشکی اسمش رو گذاشتن اسکیزوفرنی چون نمیتونن ثابتش کنن و حتی اگه بتونن نمیگن چون بد میشه برايه جامعه و علمشون زیر سوال میره چون فقط چیزایی فیزیکی و دیدنی رو میتونن بفهمن. بخدا این چیزا شوخی بردار نیست من تهدید میشدم و میدیدم حتی خیلی اذیتم کردن اینم بگم چشم سومم باز شده بود با تمرینات ذهنی که انجام داده بودم و یه سابلیمینال قوی که گوش کرده بودم توش نجواهای شیطانی بود و یکی رو صدا میزدن انگار خیلی ترسناک بود چندین ساعت با صدایه خیلی بلند گوش کردم با چشم بسته و وقتی چشمم و باز کردم خیلی چیزایی وحشتناکی دیدم تویه همین خونه عذاب کشیدم تا بسته شد و دست از سرم برداشتن میتونین باور نکنین چون قابله باور نیست میدونم. من دکتر زیاد رفتم ولی ازمایشا نرماله و میگن چیزی نیست اما نمیشه نباشه حتی لگن و پام هم ورم کرده قفسه سینم استخونم ورم کرده و خیلی علائم دارم از درد میپیچم به خود بخدا یه لحظه هم اروم نمیگیرم
وای شما ها چرا انقد ساده این. ما یه همسایه اینطوری داشتیم خانوم هارو دستمالی میکرد به اسم دعا .حال ...
بخدا که اینا الکی نیست فقط شما چون اعتقاد نداری و ندیدی و برات پیش نیومده فکر میکنین خرافاته ولی من میدونم حتی میتونن آدم بکشن و به چشم این موجود رو دیدم که داشت نامزدمو خفه میکرد تویه خواب و من نزاشتم و بیدارش کردم از پنجره یه سیاهی فرار کرد و پرده تکون خورد فرار کرد و رفت جونه همسایه رو گرفت همون لحظه دختره داد زد مادرم خفه شد کمک کنید مامان مامان زنه بهوش میومد و دوباره دختره داد میزد و جیغ تا اینکه مرد بنده خدا تو 1ساعت و این موکلم بهم فهموند که تغصیره منه چون ذهنی با نامزدم ارتباط گرفتم و یه چیزایی ازش فهمیدم و عصبی بودم و عمش تو فکر این موجودات بودم نخوابیده بودم از غیض زل زده بودم به نامزدم خواب بود یهو دیدم انگار یکی طناب انداخته تو گردنش و اون دستشو گذاشت رو گلوش یه چیزی رو میکشید که خفه نشه و سرفه میکرد داشت خفش میکرد بیدارش کردم بخاطر عصبانیته من و اینکه من اون چیزارو فهمیده بودم میخواست بکشه اونو نتونست رفت جونه همسایه رو گرفت و بهم عذاب وجدان داد من چشم سومم باز بود البته و خیلی عذاب کشیدم تا بستمش به جونه مادرم اینارو دروغ نمیگم . اینم بگم کسی که با جن سروکار داره مردا اینطورن شهوتشوت غلبه میکنه و دسته خودش نیست اون خودش تویه بدنش کلی جن داره که حتی چشماشو کنترل میکنن و باعث میشن طرف به راه بد کشیده بشه مخصوصا اگه موکل هایه بد و کافر داشته باشه. حالا نمیدونم واقعا این طرف که میگین شاید شیاد بوده چون دروغ گو هم زیاد پیدا میشه
چطور متوجه شد؟ علاعمشون چیه؟ علاجش چیه؟ بنده خدا حالش چطوره الان؟ ای خدا خدا لعنتشون کنه هم جادوگرارو هم این موجوداته لعنتیارو که میخوان آدم بمیره فقط من خودم خیلی چیزارو متوجه مشم و بهم میگن و اینی که تویه بدنمه باهام دشمنه میخواد بمیرم و بهم میفهمونه که بزودی میمیرم ولی نمیگه چجوری حالم خیلی بده بخدا نمیدونم چیکار کنم
تویه دلم سوال میکنم و با تکون دادنه سر و پلک زدن و ابرو بالا انداختن یا نیش خند زدن جوابمو میده حتی بعضی وقتا بدنمون تکون میده دستمو تکون میده میخواد یه چیزیو بفهمونه مثلا میپرسم تویه دلم فلان چیز کجاست سرم ناخوداگاه برمیگرده به سمت اون چیز و پیداش میکنم مثلا وقتی نمیخواد یه چیزی رو جواب بده و بگه نمیدونم شونمو تکون میده و لبمو میاره پایین یعنی نمیدونم یا نمیخوام بگم مثلا وقتی ناراحت میشم از چیزی یا فکر میکنم که میمیرم لبخند میزنه و خوشحال میشه میگم دروغ میگی یا میگم نه اینجوری نیست اخم میکنم ناخوداگاه و چشمم درشت میشه عصبی میشه ازم قشنگ کنترل داره رویه بدن و صورت بخدا من نمیکنم تا فکر میکنم که جوابه فلان فکرم از نظر اون چیه با علامت دادن و کنترل صورتم اینکارو میکنه و جواب میده الانم میگه نگو اشاره میزنه ابروهام میره بالا میگه نگو البته انقدر بده که نابودیه منو میخواد این چیزا مهم نیست پاسش کافیه تا به خدا فکر میکنم اخم میکنم و کلم میگه نه نگو فکر نکن بهش حتی میپرسم من ازدواج میکنم با نامزدم میگه نه میگم بچه دار میشم میگه نه میگم یعنی تا اونجا نمیرسم میمرم میگه آره بخدا من اینکارو نمیکنم اون کنترل میکنه حتی با اونایی که تویه بدنه بقیه مردم هستن هم صحبت میکنم تویه دلم و جوابمو میدن با اشاره چشم ابرو تکون دادنه سر خیلی وحشتناکه چون فقط داره اذیت میکنه هر کاری میکنم نمیره دعا نماز التماس هیچ فایده ای نداره قبلا انقدر اذیتم میکردن رفته بودم پیشه یه فالگیر و دعا نویس تا منو دید حالش بد شد گفت ازم دور شو گفتم چرا گفت موکله بد داری داره حالمو خراب میکنه یهو نشست سرشو گرفت چند دیقه ازش دور موندم بعد برام آیت الکرسی نوشت داد البته اینم بگم گفت چرا با این پسره هستی بهم بزن گفتم چرا گفت همش تقصیره اونه اینجوری هستی بعدش هرچی اصرار کردم یعنی چی چجوری نگفت فکر کنم ترسید بلا سرش بیاره دیگه حرفی نزد فکر میکنم موکله بده نامزدمه که اومده برايه من چون تمام رفتارم میشه شبیه اون وقتی داره جوابمو میده طرز نگاه کردن لبخندی که میزنم و دسته خودم نیست کپ لبخندو نگاهایه اونه. واقعا نمیدونم چیکار کنم دیگه از طرفی هروقت میخوام بهم بزنم میاد گریه و اینا میکنه تویه واقعیت ها دلم میسوزه 12ساله باهاشم میگم خب خودش که تقسیر نداره. چند بار ازش سوال کردم تویه دلم گفتم اینی که تویه منی تویی سرشو تکون میداد میگفت اره گفتم تو اذیتم میکنی باز میگفت اره میگفتم چیکار کنم بری ول کنی اشاره میزد با چشم و سر که ولش کنم و برم میگفت ولم کن. ببین ادما خودشون متوجه نمیشنا که دارن جوابمو میدن طرف هیچی نمیفهمه فقط ناخوداگاه سرش تکون میخوره اخم میکنه اشاره میزنه با دست زیاد اینکارو بکنم و سوال کنم طرف متوجه میشه یه چیزیش هست چون حرکاتش دسته خودش نیست واسه همین زیاد سوال نمیرسم میترسم طرف متوجه بشه. اونا چون میدونن من میدونم تویه بدنه طرف هستن چون همه چیو میفهمن جوابمو میدن
یهو گریه میکرد بدن درد شدید دعوای زیاد با شوهرش دکتر میرفت میگفتن مشکوک به ام اس هستی آزمایش ام ار ا ...
ای وای منم همینطورم اما گریه نمیکنم یهو. فقط واسه بدبختیم گریه میکنم چون درد دارم و خوب نمیشه. تا نکشه نثمنو ول نمیکنه. نمیخوام بمیرم. البته اینی که تویه منه وقتی بهم میفهمونه میمیرم گریه میکنم اعصابمو بهم میریزه و نا امیدم میکنه. دکتره اعصاب رفت؟ یا دغا براش گرفتن خوب بشه؟ یا باطل کردن؟
خیلی چیزا. مثلا تویه خونه یه زنبوره بزرگه رنگی میدیدم که از اتاق میرفت سالن و همینجوری میچرخید تو خونه. گربمو به شکل یه پسر بچه مو چتری میدیدم که آستین کوتاه پوشیده بود با شلوارک و جورابهای راه راه قیافش و چشماش کپ گربم بود ولی پسر بچه بود حدودا 3.4 ساله و همینطوری نگام میکرد یعنی گربم اونجا واستاده بود و نگام میکرد ولی اونو این شکلی میدیدم حالا روحش بود یا چی نمیدونم. تویه اتاقه مامانم که یهو زمین گیر شد یه سایه ی سایه قد بلند میدیدم که چشماش برق میزدن و از پشت در سرک میکشید و نگام میکرد خیلی وحشتناک بود و شبیه دوست پسرمم بود قدش اندازه اون بود و موهای فر داشت موهاش معلوم نبود سیاه بود کلش بزرگ بود انگار که موهاش یکم بلند و فر بودن که اینجوری بود سایش. چراغ خاموش بود ولی از تاریکی هم تاریکتر بود خیلی سیاه و معلوم بود تو تاریکی. چشمامو میبستم به هرچیزی فکر میکردم مثلا به صورت سیاه سفید اون دوستمو میدیدم که داره چیکار میکنه و کجاست اوایل تار بودو زیاد مشخص نبود ولی بعده چندین بار نگاه کردنو دیدن با چشم بسته دیگه واضح میدیدم جوری شده بود که مثلا دوستم میپرسید مثلا ببین دوست پسرم داره چیکار میکنه میدیدم و میگفتم مثلا نشسته رو صندلی داره یه چیزی دستشه زنگ میزد همون لحظه از پسره میپرسید داشتی چیکار میکردی کجایی دقیقا میگفت نشستم رو مبل دارم چایی میخورم و خیلی چیزایی دیگه هر چیزی که سوال بود برام و بهش فکر میکردم نشونم میدادن. و اینکه دیدم دارن تویه بدنه بقیه باهام ارتباط میگیرن همینطور بدنه خودم حالا همزادشونه روحشون موکلشونه جنه چیه نمیدونم که جوابمو میدادن و هنوزم میدن و بیشتر منفیارو جواب میدن و میخوان اعصابمو بهم بریزن من نا امیدو ناراحت بشم یعنی کیف میکننا خوشحال میشن طرف یهو میبینم بعده اینکه ازش پرسیدم میمیرم و اون جواب میده اره با سر یهو لبخند میزنه ناخوداگاه و صورتش خوشحال میشه. حتی اینی که تویه خودمه نابودی منو میخواد فقط افسردگی بیمار شدنمو میخواد.البته بعضی وقتا هم ناراحت میشه از ناراحتیم که فکر میکنم فیلمشه. اون موقع که چشمم باز شده بود میرفتم بیرون میدیدم تویه خیابون مردم از حالت عادی خارح میشدن واقعا حدود 2هفته مردم مات و مبهوت بودن هرکیو میدیدم گیج و مات بود و انگار منتظره دستور بودن بیوفتن به جونه هم. انگار داشت آخروزمان اتفاق میوفتاد و دنبالم بودن تویه جسم هر کسی که نزدیکم بود میومدن و نگاه میکردن دارن چیکار میکنم مثلا ماشینه بقل بهم اشاره میزد برم خونه چون داشتم اختلال ایجاد میکردم فکر میکنم چون اون سابلیمینال که گوش کرده بودم خارجی بود این موجودات رو کشوند سمت من که مردم رو کنترل کنن ببین از چشمای من میدیدن چجوری بگم مردم داشتن تسخیر میشدن کامل... دوسته خواهرم زنگ زده بود گریه میکرد که چرا مردم همه مات مبهوتن چرا هیچکی تو خیابون حرف نمیزنه . ببین میدیدم یارو پیاده شده بود رو به جنگل که هیچکس نبود داشت به خدا و پیغمبر فحش میداد. همه اون روشون داشت رو میشد. اینارو دوستمو خواهرمم دیدن. ببین نمیدونم همزاد یا موکل یا روحه پلیسا و اطلاعاتی ها دنبالم بودن میگفتن تمومش کن وگرنه میکشیمت تویه سرم میشنیدم و بیرون میرفتم همش ماشینه مامور میدیدم از ترس نگاشون نمیکردم چشمامو میبستم جاهایی که میرفتم همش دعوا میشد همش جاهایی که میرفتم بچه هایه کوچیکه منو میدیدن جیغ میزدن یهو گریه میکردن بخدا خودم از ترس داشتم میمردم تویه سرم بهم میگفتن با بعد سوم خدافظی کن بعد میخندیدن انقدر گریه میکردم التماس میکردم که غلط کردم بخدا دیگه بیرون نمیرم تو خونه میمونم و کردم اینکارو.. تو تلوزیون اخبار زنده یارو مامورو نشون دادن که نگاه کرد گفت این خودش راضی نیست خودش داره عذاب میکشه ولش کنین پشته کوچمون اومدن داد زدن که همزادت دسته ماست حکمش چهارشنبه میاد فکر کردم یا میان میبرن منو یا میکشن یا اعدام میکنن انقد گریه کردمو التماس که بیخیال شدن بهم میگفتن بین خواب و بیداری که این جسمش طاقت نمیاره دیگه ببینه باید ناهشیار باشه تا آخر عمرش. ببین مردم و زنده شدم انقد گریه کردم خدارو صدا کردم که بلایی سرم نیاد. الانم دارم اینارو میگم میگن نگو باز خیلی ضعیف میشنوم دورن انگار ازم. به زامبی شدن و آدم خواری فکر میکردم انقد میترسیدم مردم زامبی بشن چون همه از حالت عادی خارح شده بودن حتی پدر مادرم یه روز صبح بابام اومد خونه نشست یهو گفت این آدم خواری چیه گفتم چی گفتی گفت هیچی من حرف نزدم که. به یه چیز بد فکر میکردم راحبه خودم مادرم یهو میگفت خاک تو سرت فلان کارو کردی.میگفتم چی مامان میگفت هیچی چیزی نگفتم. از حافظشون پاک میشد اون چیزی که به زبون آوردن. اینجوری شده بود خواهرم و دوستش شنیدم گفتن این پروندش سنگینه چرا دوباره اینجوری شد دوستش گفت مسمومی میکنیم یواش یواش کسی نمیفهمه چرا مرد.ولی به خواهرم گفتم گفت اصلا همچین حرفی نزدیم ما. تویه جسمشون میومدن و اینارو میگفتن که بشنوم و از یادشون میرفت. بخدا دروغ نمیگم درسته اسمش اسکیزوفرنیه ولی من میدونم چیا دیدم و توهم نبود ما همه تحت کنترلیم و بخوایم تویه ماورا دست بزنیم و کاری کنیم میان دنبالمون و از میکشن خیلی راحت. پیشه فالگیر رفته بودم گفت چرا زودتر نیاوردند ممکن بود خفش کنن تو خواب و خلاصه فکرمو عوض کردم سعی مردم نشونه هارو نادیده بگیرم به صداها اهمیت ندم نماز دعا قرآن البته نمازو قرآن میخوندم وصل میشدم به این آخوندا و رهبر و بقیه نظامیان و مذهبیاش و میدیدن منو زندگیمو افکارمو خونمونو همه چیو و یه سمته دیگه بود که سمته شیطان بود اگه کاره اشتباه میکردم و از خدا دور میدم وصل میشدم به مردمی که حجاب ندارن و سیاسی ها و ضد دین ها و اونایی که با جمهوری اسلامی بدن. مونده بودم بین شیطان و خدا و آخرش گفتم اصلا میخواد چی بشه میخوان بکشن دیگه بزار بکشن و دیگه از ترسه وصل شدن به اونا نماز نخوندم...