اینم بخون ادامه اون متنو ویرایش کردم چیزایی اضافه تر نوشتم
دوسته خواهرم زنگ زده بود گریه میکرد که چرا مردم همه مات مبهوتن چرا هیچکی تو خیابون حرف نمیزنه ببین میدیدم یارو پیاده شده بود رو به جنگل که هیچکس نبود داشت به خدا و پیغمبر فحش میداد. همه اون روشون داشت رو میشد. اینارو دوستمو خواهرمم دیدن. ببین نمیدونم همزاد یا موکل یا روحه پلیسا و اطلاعاتی ها دنبالم بودن میگفتن تمومش کن وگرنه میکشیمت تویه سرم میشنیدم و بیرون میرفتم همش ماشینه مامور میدیدم جاهایی که میرفتم همش دعوا میشد بچه هایه کوچیکه منو میدیدن جیغ میزدن یهو گریه میکردن بخدا خودم از ترس داشتم میمردم تویه سرم بهم میگفتن با بعد سوم خدافظی کن بعد میخندیدن انقدر گریه میکردم التماس میکردم که غلط کردم بخدا دیگه بیرون نمیرم تو خونه میمونم و کردم اینکارو.. تو تلوزیون اخبار زنده یارو مامورو نشون دادن که نگاه کرد گفت این خودش راضی نیست خودش داره عذاب میکشه ولش کنین ببین اون اخبار بی بی سی بود ولی اینا همه با هم دست دارن یعنی موجوداتی که تو بدنشونه با هم همکاری میکنن واسه پیدا کردن چون نباید آخروزمان بشه نباید این موجودات اینجوری میکردن و نظم بهم میخورد نباید بعدها یکی میشدن و حجاب ها و نقاب ها برداشته میشد چون اخروزمان اتفاق میوفتاد و اینا نمیخوان یعنی اونایی که سمته شیطانن میخوان ولی اونایی که اینوری هستن نه چون مردم از دست میرن قتل و تجاوز و ادم خواری رخ میده حتی با فضایی ها هم ارتباط گرفته بودم بهم گفتن میخوان زمینو پاکسازی کنن و باهاشون همکاریکنم با چشم بسته میدیدم سفینشونو و نشون میدادن که طلا و پول مفرستن زمین من قبول نمیکردم ادامه میدادم میکردن چون یه بار پل نداشتم و رفته بودم دکتر میدونستم تو حسابم پول نیست ولی منشی کشید و بود توش همون لحظه ریختن. جن ها و همزاد ها و فضایی ها دستشون تویه کاسس واسه یه هدفه مشترک نابودیه مردم و اتفاق افتادنه اخرو زمان. پشته کوچمون اومدن داد زدن که همزادت دسته ماست حکمش چهارشنبه میاد فکر کردم یا میان میبرن منو یا میکشن یا اعدام میکنن انقد گریه کردمو التماس که بیخیال شدن بهم میگفتن بین خواب و بیداری که این جسمش طاقت نمیاره دیگه ببینه باید ناهشیار باشه تا آخر عمرش انقد خدارو صدا کردم که بلایی سرم نیاد. الانم دارم اینارو میگم میگن نگو باز خیلی ضعیف میشنوم دورن انگار ازم. به زامبی شدن و آدم خواری فکر میکردم انقد میترسیدم مردم زامبی بشن چون همه از حالت عادی خارح شده بودن حتی پدر مادرم یه روز صبح بابام اومد خونه نشست یهو گفت این آدم خواری چیه گفتم چی گفتی گفت هیچی من حرف نزدم که. به یه چیز بد فکر میکردم راجبه خودم مادرم یهو میگفت خاک تو سرت فلان کارو کردی.میگفتم چی مامان میگفت هیچی چیزی نگفتم. از حافظشون پاک میشد اون چیزی که به زبون آوردن. اینجوری شده بود خواهرم و دوستش شنیدم گفتن این پروندش سنگینه چرا دوباره اینجوری شد دوستش گفت مسمومش میکنیم یواش یواش کسی نمیفهمه چرا مرد.ولی به خواهرم گفتم گفت اصلا همچین حرفی نزدیم ما. تویه جسمشون میومدن و اینارو میگفتن که بشنوم و از یادشون میرفت. بخدا دروغ نمیگم درسته اسمش اسکیزوفرنیه ولی من میدونم چیا دیدم و توهم نبود ما همه تحت کنترلیم و بخوایم تویه ماورا دست ببریم یا کاری کنیم میان دنبالمون میکشن خیلی راحت. پیشه فالگیر رفته بودم گفت چرا زودتر نیاوردینش ممکن بود خفش کنن تو خواب و خلاصه فکرمو عوض کردم سعی مردم نشونه هارو نادیده بگیرم به صداها اهمیت ندم نماز دعا قرآن خوندم البته نمازو قرآن میخوندم وصل میشدم به آخوندا و رهبر و بقیه نظامیا و مذهبیا و میدیدن منو زندگیمو افکارمو خونمونو همه چیو و یه سمته دیگه بود که سمته شیطان بود اگه کاره اشتباه میکردم و از خدا دور میشدم وصل میشدم به سیاسی ها و اونایی که با جمهوری اسلامی بدن. مونده بودم بین شیطان و خدا و آخرش گفتم اصلا میخواد چی بشه میخوان بکشن دیگه بزار بکشن و دیگه از ترسه وصل شدن به اونا نماز نخوندم