ی روز صب چنساعت مرخصی گرفت وکل ازمایشامونو دادیم
قرار شد چن روز بعد جوابا ک حاضرشد همه رو باهم بگیرم برم سونو وبرم پیش دکترم
چن روز گذشت ومن بازم تنها رفتم ازمایشارو گرفتم ورفتم سونو وبردمشون پیش دکتر
دکتر با حوصله ودقت تک تکشونو دید
ولی این بین دیدم ک اخماش رفت توهم
چند دقیقه بعد این من بودم ک ابروهام گره خورده بود ودنیا روسرم اوار شده بود
چقد خودمو تشنه ی بغل کردن یه نوزاد میدیدم
اشکم نمیومد
نمیدونم همیشه وقتی خبر بدی میشنیدم
چن ساعت اول تو شوک بودم
انگار ک ی زلزله ی چندین ریشتری اومده بود وقلبمو لرزونده بود همه جای قلبم ویرونه ای بود برای خودش
تو خیابون راه میرفتم ولبامو میجوییدم
همش میگفتم یعنی منم ریشه نخواهم داشت؟
چندبار نفس عمیق کشیدم سرمو بلن کردم
وای اینجا کجابود
انقد غرق افکارم بودم ک مسیرواشتباهی رفته بودم
اصلا نمیدونستم کدوم خیابونم
بالاخره ی تاکسی پیدا کردمو دربست گرفتم به خونه
کمی فک کردم