یک ماه پیش عموم فوت کرد بچه هاش اومدن پیش ما یکی همسن من بود یکیم ۱۰ سالش بود
تو این یک ماه منو پسرعموی بزرگم خیلی باهم بودیم کنار هم بودیم خیلی حزفا زدیم و ب قول خودش خیلی حالشو بهتر کردم
و من براش یه معجزه بودم
تا اینکه جند روز پیش اعتراف کرد که عاشقم شده پیش ما رسمه لطفااااا قضاوت نکنید ولی پیش ما رسمه دختر زود شوهر میدن کلن زود ازدواج میکنن حالا من ۱۵ سالمه اونم ۱۵ سالشه
من هنوزم نمیدوتم که میخوامش یا نه نمیدوووونم ولی از سر نادونی بهش کفتم اره میخوامت الان مادرش قرارع بیاد با پدرم حرف بزنه مارو نامزد کنن تا هفت هشت سال دیگه که ازدواج کنیم ولی تا اون موقع عقد باشیم پسرعموم اصلا رابطش با مادرش خوب نیست و اصلا حاضر نیست باهاش حرف بزنه و بره پیشش برا همین پیش ماست حالا اون انقدررررر که منو دوستم داره رفته به مادرش که لینک همه سال ازش جدا یپده و بعد سالها باهاش حرف میزنه گفته منو میخواد مادرشم از من پرسید و من کفتم اره موافقم الان میخان پنج ماه دیکه مارو عقد کنن ولی من خیلی خیلی خیلی گیجممم لطفا قضاوت نکنین مارو میخوان عقد کنن جون هفت هشت سال پیش هم زندگی میکنیم که گناهی نباشه حرفی حدیثی پشت سرمون نباشه و گرنه برای ازدواج خیلی هست لطفا خواهرانه بهم بگین بدون قضاوت چیکااااار کنم