تو روستای زنعمومینا این اتفاق افتاده
میگف دم غروب بوده بچه هاهم داشتن باهم دیگه بازی میکردن
بازیشونم اینجوری بوده ک مثلا هر دفعه یکی رو مینداختن تو گونی میکشیدنش
یهو ی گرگمیاد بچه ها هم از ترسشون گونی رو ول میکنن
بدو بدو میرن خونشون
خلاصه ک پدرمادرش و افراد روستا
میوفتن دنبالش ک پیدا کنن بچه رو
تا فردا صبحش میگردن پیدا نمیشه
تا اینکه ی نفر اطراف روستا میبینه لباس و چندتا استخون افتاده ی گوشه
ک میرن میبینن اون بچه بوده
اتفاق بد ماجرا جایی بده ک
بچه امانت بودع
ینی دختره رفه بوده خونه مامانشینا
چندروزی بمونه
باباهه نبوده
میگف پدر زنه خیلی مریض شده
وشرمنده دامادش