تولدم بود
اصلا یادم نبود
خیلیم عصبانی بودم اون روز بابت اتفاقایی که تو محل کارم افتاده بود
عصر اومدم بیام خونه
همسرم زنگ زد گفت میای تو کافه نزدیک خونه (زیاد اونجا میریم عصرا در حد یه قهوه خوردن)
گفتم نه خستم میخوام برم خونه
هی اصرار کرد
منم کلی به جونش غر زدم و همینجوری که غر میزدم رفتم تو کافه اخمالو
دیدم خودش و دوستای مشترکمون کیک به دست منتظرن
خیلی تجربه خوبی بود
ناراحتیم کلا از بین رفت