در یک شهر کوچک، یک پیرمرد خیلی فقیر زندگی میکرد. او هر روز در خیابان ها میچرخید و از مردمی که به او میپردازید، خواهش میکرد که به او کمک کنند. اما مردم بیشتر او را نادیده میگرفتند و از بدبختی او میگذرید.
یک روز، درحین گردش خود در شهر، پیرمرد به یک دختر کوچک پنهانی پناه داد. دختر کوچکی که از دست پلیسی که داشت به دنبالش بود، میگریخت. پیرمرد سعی کرد دختر را آرام کند و پنهان کند تا پلیس از دستشان نتواند بگیرد.
پیرمرد و دختر به یک پناهگاه برای کودکان بی سرپناه رفتند و به آنها کمک کردند. پس از مدتی، دختر توانست به خانواده خود باز گردد و پیرمرد هم به خانه ی خودش برگشت.
پس از چند هفته، پیرمرد به خودش گفت: "من هیچ وقت نمیتوانستم بفهمم که چرا این همه بدبختی مرا برای این موقعیت آماده کند. اما حالا میفهمم که هر اتفاقی که میوفتد، یک خیریت پنهانی دارد. من شاید فقیر باشم، اما توانستم به یک دختر کوچک در لحظه ی نیازش کمک کنم و این احساس فوق العاده ای است." او احساس خوشحالی و رضایت کرد.
از آن پس، او به کمک رساندن به محتاجان و بی سرپناهان پرداخت و همیشه احساس خوشبختی میکرد، زیرا هر اتفاقی برایش فرصتی برای کمک به دیگران بود. و این احساس او را ثروتمندتر از هر چیزی کرد.
یا طرف میخاسته بره اردو خانوادش نزاشتن اتوبوس اردو چپ میکنه بعد طرف میفهمه خیرتی بوده.
همیشه یک خیریتی هست که ما نمیبینیمش.