اگر من از مشکلاتم بگم میشینین زار میزنین ولی من باتوکل برخدا دارم باهاشون کنارمیام خیلی سختمه ولی هی میگم ان شاءالله خوب میشه...
من باخانواده خودم مادرم مشکل دارم هی الکی بهم گیر میده چرا بچه نمیاری چرا شوهرت اینطور چرا مادرشوهرت اونطور هی میگم باشه دست من نیس باز حرف خودشو میزنه...امشب شوهرم شب کاربوده من ازتنهایی میترسم یع کم رفتم خونه مامانم یه کارکرد ساعت 12شب باگریه برگشتم خونه خودم...خونه خودمم بالای مادرشوهرمم میرم و میام میپرسن چرا رفتی کجا رفتی چرا اومدی چی خریدی چی خوردی...شوهرمم خیلی به حرف برادرشه خیلیییی میخواد آب بخوره زنگ میزنه بهش...البته باکمک مقاله های روانشناسی زیادی که میخونم الان بهتر شده ولی خب بازم هست...
از طرفی انفدر قسط داریم داریم با ماهی 170تومن زندگی میکنیم اونم توی این تهران که همه چی پنجاه برابر شهرستاناست...دارم تو خونه با کامپیوتر کمک شوهرم میکنم خرجی دربیاریم ولی قدر نمدونه...انقدر کارکردم چشمم ضعیف و عینکی شد...از رتبه 20کنکور کارشناسی بودنم به خاطر وضع مالی شوهرم گذشتم چون رشته ام خیلی خرج داشت دانشگاه خرج نداشت رشته ام طراحی لباس بود...بااینکه خونه بابام تو رفاه بودم...با اینهمه بازم خداروشکرمیکنم هرچیم باشه باشوهرم میسازم میگم خداروشکر میتونست بدتر از این باشه ..ِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِیادتون باشه در همع حال خدارو شکر کنین