عزیزم حرفاتو میفهمم ولی همسر من بهمون حد خانواده اش اذیتم کرده . این روزا اصلا حالم خوب نیست تو تایپیک جدیدم نوشتم اعصاب و روانم بدجور بهم ریخته
همسرم اصلا درکم نمیکنه از من انتظار داره مثل قبل باشم مدام بهونه گیری میکنه چرا به خونه و غذا و اتو کردن لباساش نمیرسم احمق نمیفهمه من الان حال خودم ندارم
صبحا حتی انگیزه ندارم برای خودم غذا درست کنم تا عصر با بیسکویت سر میکنم شامم فقط چون همسرم هست درست میکنم که غر نزنه اونم واقعا با بی انگیزگی تمام. خانواده احمقش یه تسلیت بهم نگفتن
یکیشون نگفته بریم یه حالی ازش بپرسیم یکم دلداریش بدیم . خسته شدم از خودم از زندگیم واقعا نمیکشم حتی وقت نکردم یکم به اعصابم به خودم برسم بعد از اون عزا ، عزای امتحاناتم شروع شد
امروز صبح ،سر جلسه آزمون نفهمیدم چی نوشتم آنقدر که فکرم مشغوله حتی حال نداشتم فکر کنم شاید جواب برخی سوالات به ذهنم بیاد