یه روز که دیگه صبر مامان بزرگم تموم شده بود به مامانم میگه که تو زود تر برو تهران خونه ی خالت تا منم بیام اگه نرفتی دیگه نه من نه تو. (خونشون هنوز به فروش نرفته بوده)
هیچی دیگه مامانم بر فرض اینکه که میره تهران میاد پیش بابام. بابام که عشقش آتشین بوده به دور از چشم جفت خانواده ها با هم ازدواج میکنن (صیغه 99 ساله میخونن) و با صیغه نامه میرن پیش بابابزرگم که آره ما باهم ازدواج کردیم و اینا تو باید باهامون راه بیای. بابابزرگم دوباره یه سیلی آبدار به بابام میزنه و با کلی بد و بیراه میندازتش از خونه بیرون. مامانم و بابام سه روز اول ازدواجشون رو توی پارک سر میکنن و مامانم که دیگه حرصش دراومده بود پا میشه میره خونه خودشون که میبینه بله مادربزرگ گرامیم خونه رو فروخته و رفته تهران. مامانم به مادربزرگم زنگ میزنه و مادربزرگم که پدرِپدرم بهش رسونده بوده که این دوتا ازدواج کردن میگه برو همونجایی که تا الان بودی و فک کن همونجوری که پدرت مرده مادرم مرد.
پدرم میره یه اتاق بالای یه مغازه پیدا میکنه و به جای اجاره خونه براش حساب کتاباشو انجام میداده تا ظهر و ظهر به بعدم میرفته تو یه مغازه دیگه. مامانمم میرفته کارگاه خیاطی و خرج بخور و نمیری در میآورده. تا اینکه بعد از 1 سال از ازدواجشون بنده به دنیا میام. و تازه بدبختی من شروع شد...