مامان من شروع میکنه به درس خوندن و توی 3 سال لیسانس حسابداریش رو میگیره و میره استخدام یه بانک میشه ولی هنوز عاشق بابام بود . دختر عمه بابام که باهاش ازدواج کرده بوده 2 سال بعد سر زا میره و نه خودش میمونه نه بچش. پدرم دوباره میاد طرف مادر من و میگه که من دوست دارم و از این خزعبلات. مامانم قبولش نمیکنه(ناز میکرده😐) ولی بابام میگه که منو ازش میگیره اگه باهاش دوباره ازدواج نکنه. مامانم هم که دل خوشی از من نداشت میگه که دختر تو وردار ببر از اون طرف پدرم هم که فقط به خاطر اینکه مامانم رو دوباره به دست بیاره اینو گفته بود با حرف مامانم خلع سلاح شد و از من بدبخت متنفر تر شد. منو برد گذاشت پیش مادربزرگم یعنی مادرش و پدربزرگم که از مادرم بدش می اومد خب طبیعتا از منم بدش میومد دیگه منو به شکل یه گونه جانوری به نام نون خور اضافه می دید. ولی مادر بزرگم فقط عذاب وجدان کار پسرش که من بودمو داشت و میزاشت که درس بخونم چون فک میکرد که آدم بی سواد مثل آدم نابیناست . چند ماه بعد فهمیدم که مادرم و پدرم دوباره باهم ازدواج کردن و رفتن تهران زندگی کنن. 😐😐😐
این وسط فقط سر من بدبخت بی کلاه موند که بخاطر عشق آتشین پدر و مادرم زندگیم نابود شد...😐😐😐
گاهی اوقات فک می کنم من بدبختو از جوب پیدا کردن. 😑😑😑
پایان. مرسی که تا تهش خوندین. ❤️